سهشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۱
مكان ميدان رسالت:
زمان: سه شنبه 3/2/1381.
شديدا منتظرم كه محموله برسه. هي اين ور اونور مي رم و ساعت را مي پرسم.(چون ساعتم همرام نبود)
خودم را قايم كردم كه منو نبينن. چون اگه ببين، ممكنه راهشونو عوض كنند و اصلا نيان.
پس پشت اتوبوس خودمو پنهون كردم و يواشكي نگاه مي كنم.
يك دفعه يك صدايي از پشت مي شنوم !فكر كردم كه پليسه ! اولش ترسيدم ، اما وقتي برگشتم، ديدم كه نه خبري از پليس نيست.
اما يكي ديگه در حالي كه داشت چايي مي فروخت بدجوري نگاهم مي كرد.
زمان به كندي مي گذره و من هم كماكان منتظرم.
چند دقيقه اي گذشت. يك فكري به ذهنم مي رسه !
يك دفعه دويدم طرف خيابان و پشت يك ماشين سنگر گرفتم. از دور ماشينش را ديدم كه داره ميآد. منتظر موندم كه خوب بمونه.
ماشين ايستاد. يكي از توش پياده شد. خودمو يواش يواش بهش نزديك كردم و يك دفعه پريدم جلوش:
“سلام آقا ناصر، چه خبر. شما كجا اين جا كجا. ،خوش اومدي، صفا آوردي.. “
سلام . ممنون .جزوه منو آوردي؟
“آره، ناصر جون. چقدر زود اومدي. من فكر كردم كه دير مي رسي.“
جزوه را گرفتم و راه افتادم طرف خونه.
خوشبختانه، محموله صحيح و سالم به دستم رسيده بود و من خوشحال از اينكه امشب مي تونستم درس بخونم.
------------
(هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاه)
نویسنده: ناصر ساعت
۲/۰۳/۱۳۸۱ ۱۱:۰۹:۰۰ بعدازظهر
لینک