چهارشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۱
امروز رفتيم تاتر شهر براي ديدن خورشيد كاروان. بليطش هديه بود. بليطش را چند روز پيش در مسجد دانشگاه دادند.
تاترش خيلي جالب بود. حسابي لذت بردم.
قرار بود با چند تا از هم دانشگاهي ها بريم. اما من با اونها نرفتم. چون مي دونستم كه اگه با اونها برم مجبورم كه در كنار اونها بنيشنم. اما من دوست داشتم در جايي بنشينم كه تنها باشم و احساسم قاطي ريا و ظواهرات نشه.
خلاصه اينكه خيلي به من حال داد.. خيلي زياد...
بعد از تاتر با دوستانم رفتيم انقلاب، من براي يكي از شاگردانم كتابي خريدم جهت هديه.
امشب آخر وقت كه داشتم بر ميگشتم، بارون نمنم داشت مي باريد.
اما جالب بود. قبل از اينكه بارون بياد من احساس كردم كه بارون باريده. اصلا الان هم كه به تاتر فكر مي كنم احساس مي كنم كه زير بارون اين تاتر را تماشا كردم..
خلاصه به راز باران پي بردم. به راز واقعي باران پي بردم.. فهميدم كه چه روزهاي از زندگي من باراني، زيبا و دوست داشتني است. فهميدم كه چرا باران را دوست دارم.
(شما هم فهميدين؟ چي حدس مي زنيد..؟ نخير..اشتباه كردين.حدستون درست نبود..)
نویسنده: ناصر ساعت
۱/۲۱/۱۳۸۱ ۰۹:۱۹:۰۰ بعدازظهر
لینک