پنجشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۱
تو برون در چه كردي كه درون خانه آيي؟
امروز صبح، بچه هاي شريف عازم سفر حج عمره شدند. در بين اين عزيزان، دوستم محمد نصيري و اعتمادي نيز حضور داشتند. الان احتمالا مدينه باشند. محمد كه الان در رستوران هتلشان هست. ! شك ندارم..
به بهانه سفر دوستانمان به سفر حج عمره، چند تا از خاطرات حجي كه سه، چهار سال پيش رفتم را مي نويسم:
تابستان سال دوم به سال سوم بود.
در قرعه كشي اوليه، اسمم در بين 40 نفر اصلي و 20 نفر ذخيره نبود.
كاملا نا اميدانه... اما روزهاي آخر، چند نفر انصراف دادند و دوباره قرعه كشي شد كه باز اسم من در بين آنها نبود..
در شب آخرين روزي كه قرار بود ليست نهايي رد بشود. دو نفر بنابر مشكلاتي كه داشتند ممنوع الخروج شده بودند و بايد دو نفرديگر را انتخاب مي كردند كه باز هم اسم من نبود..
اون شب مادرم خواب مي بينه كه من مكه رفته ام و حاجي شده ام..
آخرين روز ، ريس دانشجويي كاروان شريف، انصراف داد و با قرعه كشي كه شد اسم من به عنوان آخرين نفر وارد ليست شد.. اصلا باور نمي كردم. البته از همان روز اول ثبت نام، يقين داشتم كه من هم جزو اين كاروان خواهم بود... اولين كاري كه كردم به مادرم زنگ زدم و پشت خط مادرم كلي گريه كردند. بعدش نوبت خودم بود كه مسجد رفتم و بعد از نماز جماعت، كلي از خدا تشكر كردم...
رفتم جلو و در صندلي كناري راننده نشستم. راننده مالزيايي بود و حسابي برام صحبت كرد.(و احتمالا خالي هم بست!) از اينكه پسرش در جنگ ويتنام كشته شده بود و از مشكلات زندگي اش در عربستان و ... . به مدينه كه رسيديم، راننده با اشاره دست، مسجد النبي را به من نشان داد و از من خواست كه بقيه را بيدار كنم..
تا ته سوختم.! شير آب سرد را هم باز مي كردي، آب داغ داغ از توش در مي اومد.. بعد از دوش گرفتن، از شدت گرمي آب، غش كردم و 5 دقيقه در حالت كماي مطلق به سر بردم :-)
مدينه و مسجد النبي و قبرستان بقيع ..(همون قبرستاني كه در كتابهاي ديني ابتدايي و راهنمايي در موردشون مفصل خونده بود..)
شيطوني: توي مدينه با يك دختر هندي آشنا شدم. جلوي يك طلا فروشي. آدرس هتلش را به من داد و ... . (بي خيال!)
روز آخر مدينه هرگز يادم نميره. همه در هتل جمع شديم و يكي اومد مداحي كرد.. يادمه همه گريه مي كردند الا يك نفر.. يكي از دوستامون كه همه چي را به شوخي مي گرفت.. مثلا در برگشت از مدينه براي خودش مداحي كرد و مي گفت: مدينه يادت بخير اومديم اينجا عكس گرفتيم....
البته روز آخري ديگه شكست.. كنار كعبه ديدم كه نشسته و حسابي پر اشك شده..
عكاسه، فيلم را بد جا انداخته بود و 36 تا از بهترين عكسهاي عمرم نابود شد !يعني وقتي بردم براي ظاهر كردن، عربه گفت كه فيلم هيچي جلو نرفته .. اي ك.. سوخت، اي سوخت، اي سوخت.. بعدش رفتم مسجدل النبي و عكاس اصفهاني را نفرين كردم. :-)
اون موقعي را كه براي اولين بار كعبه را ديديم و بي اختيار همه داشتيم گريه مي كرديم اين بخش را اصلا نمي تونم توضيح بدم..(فراتر از كلمات و دنياي كلمات هست!)
كلي مسخره بازي هم در آورديم.. با دشداشه(لباس عربها) پشت سر ايرانها راه مي افتاديم و كلي مي ترسونديمشون.مثلا مي گفتيم: قتل ايراني الواجب.. ! (و از اين حرفها.). بعضي هاشون واقعا مي ترسيدند و از بعضي هاشون هم كتك خورديم..
فانتاي پرتغالي يادش بخير.. اگه دوباره برم عربستان، اولين كاري كه مي كنم مي روم فانتا مي خورم (فانتا نديده!!). فقط يك ريال بود.. اونجا كه بودم شايد 20، 30 تايي خوردم..
غار حرا نتونستم برم.. چون خواب موندم.. (هميشه افسوسش را مي خورم)
توي فرودگاه جده: يكي به زبان عربي گفت: ايراني هستين، ما هم گفتيم بله.. گفت: ها، وطن علي، وطن علي..
ما هم فكر كرديم كه منظورش حضرت علي هست و حاج آقاي كاروان فوري رفت جلو و يك كمي در مورد شيعه هاي ايران و حضرت علي صحبت كرد !
اون عربه هم (كه انگار از حرفهاي عربي آخونده هيچي نفهميده بود)در كمال ناباوري و بدشناسي حاج آقاي كاروانمان، جمله قبلي اش را كامل تر كرد: ها، وطن علي، وطن علي دايي، وطن كوداك (منظورش خداداد عزيزي بود.) .. ما هم همگي شروع كرديم به خنديدن و از خنده روده بر شدن. در اون لحظه قيافه روحاني كاروانمان حسابي ديدني بود...
چد بار روزنامه الحيات خريدم .
اونجا آب، پولي بود و يك تا دو ريال مي فروختند.. (هر ريال ، 250 تومان هست فكر كنم.)
چند تا فروشگاه و حراجي بود به نام ريالين !(يعني همه چي دو ريال ! مثل بعضي از اين مغازه هاي تهران خودمون كه همه گي را صد تومان حراج مي كنند.)
با چند تا از بچه ها ماشين گرفتيم و رفتيم جده براي خريد.
يك شب من كمي زود اومدم هتل و چون خسته بودم زودي خوابيدم.. فردا يكي از دوستام گفت كه ديشب توي چمنهاي بقل هتل، عربها فوتبال بازي مي كردند.. من كلي افسوس خوردم كه حيف شد كه با اين عربها نتونستم فوتبال بازي كنم.. از اون شب به بعد هر شب مي رفتم و اون زمين فوتبال را سرك مي كشيدم اما خبري از اونها نبود.. توفيق نداشتند كه با من فوتبال بازي كنند. (اهك)
توي مدينه و مكه ، امام جمعه شهرمون را ديدم و كلي با هم صحبت كرديم.
بعدش هم اصفهان و تهران و تالش و مهموني و ...
الان هم كه اصلا همه چي يادم رفته و مثل آب خوردن، گناه و اين حرفها...
نویسنده: ناصر ساعت
۴/۲۷/۱۳۸۱ ۱۲:۲۱:۰۰ قبلازظهر
لینک