دوشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۱
ديروز كه داشتم از اصففهان بر ميگشتم، توي اتوبوس به يك پسري برخوردم كه دستشو خالكوبي كرده بود. فكر كنم همچين متني را روي بازوي چپش نوشته بود: زجر دنيا ديدهام، دوستان سياه پوشم كنيد !!!
من خيلي دوست داشتم كه با ايشون هم صحبت بشوم. فيلم كه تموم شد به بهانه صحبت كردن در مورد فيلم، با ايشون باب صحبت را باز كردم. كمي كه گذشت، در مورد خالكوبي و علتش سوال كدم.
اولش فكر مي كردم كه لابد در زندگي خيلي سختي كشيده است كه باعث شده كه بازويش را خالكوبي كند.. خلاصه اينكه يك مدتي با هم صحبت كرديم و فهميدم كه علت خالكوبي، عاشقي و شكست در عشق بوده است.
مي گفت: من در عشقم شكست خوردم !
افسوس خوردم كه چرا جوانهاي ما خودشان را علاف اين حرفها و اين كارها مي كنند. ! من هم از خدا خواسته شروع كردم در مورد عشق باهاش صحبت كردن.و خودم را موافق نشون دادم.! البته به اين بهانه، خواستم خودم را هم عقيده با ايشون نشون بدهم كه بيشتر حرف بزنه و البته موفق هم شدم. كلي براي من صحبت كرد و تمام ماجرا را شرح داد و آخرش گفت: من شكست خورده ام. در عشق . در زندگي ... !
از اين جا به بعد سعي كردم طوري براش صحبت كنم كه بفهمه باختن معني نداره.. بهش گفتم: عشق بازي نيست كه برد و باخت در اون مطرح باشه.! مگه قمار هست كه برده باشي يا باخته باشي. وقتي عاشق مي شي ديگه خودي وجود نداره و هر چي هست و نيست معشوق مي شه
خلاصه اينكه كلي باش صحبت كردم و از عشق محدود و مادي بد گفتم. هي مي گفتم كه عشق به يك انسان محدود بي معني هست و اين عشق نيست و هوس هست و علت واقعيش هم نيازهاي جووني است و ...
آخراش داشت با من هم عقيده مي شد كه آره، يك كمي زياده روي كرده و كارش درست نبوده !
جالب اينجا بود كه من تونستم اونو متقاعد كنم كه عشقش الكي بوده و يه يك انسان فاني نبايد دل بست و خداقل واژه عشق را نبايد براش بكار برد(نمي دونم، شايد كلمات ديگه اي بشه پيدا كرد). اما مساله اين بود كه من خودم نتونستم خودمو راضي كنم.
براش فلسفه گفتم كه اونو راحت كنم اما خودمو نتونستم راحت كنم. خودم هنوز نيار به كسي دارم كه دوستش داشته باشم و دوست داشتن را نشونش بدهم و واژه عشق و محبت را براش معني كنم...
بگذريم.!
نویسنده: ناصر ساعت
۵/۱۴/۱۳۸۱ ۰۷:۵۴:۰۰ بعدازظهر
لینک