یکشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۱
تزدیکیهای صبح بود دیگه..
طرف کلی ایده داشت. من که نمی تونستم ولش کنم از دستم در بره.. اولش به عنوان رقیب صحبت می کرد. می گفت من هم این کاره هستم و شما ایرانی ها هیچ کاری نمی تونید یکنید.
من به این چیزها کاری نداشتم. می دونستم که رو کارم ایده داره.. کلی باهاش حرف زدم. آخراش که دیدم دیگه روش جواب نمی ده، فوری باهاش دوستانه صحبت کردم ..
اونهم کم کم راه اومد.. از خودش و از کارهاش پرسیدم..از برنامه هایی که نوشته..
آخراش دیگه هر چی بلد بود و نبود را گفت.
من هم بهش گفتم ممنون از اینکه ایده دادی ! مرسی اند بای!!
باورش نمی شد ...
اما همه چیز را گفته بود..
حتی سورس برنامه را هم داده بود..
این نیز بگذشت..
نویسنده: ناصر ساعت
۱۰/۱۵/۱۳۸۱ ۰۵:۰۱:۰۰ قبلازظهر
لینک