دوشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۲
حسن ختام
همه داشتن نگاهش می کردن.
دخترک خودش را به در و دیوار می زد.
صورت مامانش را چنگ می زد.
به باباش سیلی می زد.
به داداشش لگد می انداخت.
همه داشتن نگاهش می کردن.
بدی می کرد و هی کتک کاری مامانش.
مامان و باباش داشتن در مورد یک موضوع مهم با همدیگه صحبت می کردند و به گریه و شلوغ کاریهای دخترک هیچ توجهی نمی کردند.
در مواقع بی توجهی باباش عمدی بود.
دخترک ساکت می شد و دوباره شروع می کرد به اذبت کردن اونها. اما اونها باز هم توجهی نمی کردند.
دخترک بعضی اوقات بلند داد می زد. بعضی اوقات برای اینکه صدای مامان یا بابا را در بیاره، گوش اونها را می کشید یا چیزی در جشم صورت اونها فرو می کرد که شاید توجهی بکنند.
دخترک توجه می خواست. فقط همین. ناراحت بود که چرا به داداشش بیشتر از اون می رسند. فکر می کرد پدرش که دیشب برای داداش هدیه خریده به این خاطر هست که اونو بیشتر دوست داره.
پدرش توجه نمی کرد. دخترک بیشتر عصبی می شد. بعضی اوقات حرفهای بد می زد. می گفت بابای دماغ دراز. بابای چشم کوچیک!! فکر می کرد که با این حرفها باباهه به حرف می آد و عصبانی می شه.
باباهه می دونست که دخترک مریضه. به خاطر همین می گفت بگذار اینجور راحت باشه.
باباهه می دونست که دخترش مریضه. اینو مامان دختره هم می دونست. دکتر ها این بیماری را افسردگی مزمن، کمبودهای شدید روحی و خلاصه یک بیماری روانی خطرناک می دونستند.
دخترک مریض بود و خودش را به در و دیوار می زد و فریاد می کشید. اما اونها توجهی نداشتند. ضمن اینکه مواضبش هم بودند. خواسته یا ناخواسته دخترش بود و باید هوایش را می داشت.
دخترک بدجوری مریض بود و پدر با خیلی از دکترها و روانپزشک ها برای درمان اون مشورت کرده بود. آخریش هم یک روانپزشک خانم بود که با شنیدن سرنوشت دخترک برایش کلی گریه کرده بود و یک سری راه حلها را تجویز کرده بود.
دخترک وقتی ساکت بود بیشتر افسرده می شد. باباهه این را می دونست.
به خاطر همین هم بعضی اوقات گوش دخترش را می کشید که اونو به حرف واداره و نگذاره که دخترش در تنهاییهاش گم بشه و دوباره افسرده بشه و به قصه گویی و هذیان رو بیاره. اگر چه وقتی حرف می زد حرفهای بد می زد و بلند داد می زد و توجه همه اطرافیان را جلب می کرد. اما همه می دونستند که اون مریضه. می دونستند که کمبود شدید داره. می دونستند که هر چی باشه و نباشه اون هم یک ادمه و حق زندگی داره و باید بهش کمک کرد.
این را تمام کلاسیهاش هم می دونستد که باید کمکش کنند و اما بعضی اوقات این دخترک آنقدر بد می شد که اونها را هم منصرف می کرد.
اما باباش همیشه باهاش بود...
وقتی دختره شلوغ می کرد و حرفهای بدبد می زد و همه را به توجه وا می داشت، باباش در حالی که با لبخندی به لب اون را تحمل می کرد، تو دلش می گفت، بالاخره تو هم درست می شی. بالاخره تو هم آدم می شی و همه کمبودتهات پر می شه ...
نویسنده: ناصر ساعت
۳/۲۶/۱۳۸۲ ۰۷:۲۸:۰۰ بعدازظهر
لینک