چهارشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۲
ببينيد.
ما چند چندم اين دنيا هستيم؟ اصلا از نظر رياضي مي تونيم بگيم كه وجود داريم؟
يك ثانيه به اين موضوع فكر كنيد:
زمين نقطه كوچكي از منظومه شمسيه. خود منظموه شمسي هم يك نقطه هست در كهكشان راه شيري. كهكشان راه شيري هم نقطه كوچكي هست در يك كهكشان بزرگتر... يعني زمين اصلا وجود نداره. از نظر فيزيكي وجود داره اما از نظز رياضي مي شه به صفر تخمينش زد. حالا ما خودمون در اين زمين هيچ، چي هستيم؟ چند چندميم؟ چقدريم؟ ...بالاترين افتخارات بشري اينه كه توانستهاند به كره مريخ پا بگذارند.
كجاييم ما؟ در مقابل اين همه هستي، ما چه هستيم؟ يا ما چقدر هستيم؟!آيا اينطور نيست كه همه كارهاي ما بازيچه هايي بيش نيستند.
مثل اين است كه چند تا اسباب بازي به بچه بدهي و بگويي كه باهاش سرگرم باش. و ديدهايم كه بچه ها چقدر آنها را جدي مي گيرند. با آنها بازي مي كند. با آجركهاي اسباب بازي، خانه مي سازد با خانه هايشان، دنيايي مي سازند و در آن دنيا زندگي مي كنند. با عروسكهايشان خوش هستند و همه دنيا و همه هستي را در خودشان و در عروسكشان و در ساخته هاشان مي دانند...
يك كمي از كارهاي روزمره دست بكشيم فقط چند ثانيه. يك كمي خودمان را از همه كينه هاي و همه بديها (همه خوبيها) و همه آرزوها خالي كنيم.
چند ثانيه، فقط چند ثانيه همه چارديواريهايي كه به روشهاي مختلف براي خودمان ساختهايم را به كناري بگذاريم.
آنوقت كمي به دنيا فكر كنيم به اين كه ما كجا هستيم و چه هستيم و چقدر هستيم. اين “چقدرش” مهمه. اينكه ما چقدر هستيم.
فكر نمي كنيد كه ما مثل همان بچه هايي هستيم كه خودمان را با عروسكهاي زندگي و اسباب بازيهاي روزمره مشغول كرده ايم و براي خود خانه ها و آبادي هاي ساخته ايم كه همه وجودمان هم، مي دانيمشان و در اين بازي همگاني چقدر هم جدي هستيم.
راستي، چه قدر جدي شده اين بازي هاي ما ... .
حديثي از پيامبر داريم كه مظمونش اين است كه آدمها در خوابند وقتي مي ميرند بيدار مي شوند.
جالبه. يعني بالاخره يك روز مي فهميم كه همه اينها بازي بوده. يعني يك روزي بازي تموم مي شه و مهمتر از تموم شدنش، خودمون هم “مي فهميم” كه مشغول بازي بودهايم. يعني بالاخره آگاه خواهيم شد. اگر چه بعد از مرگ.
اين آگاهي خوبه. يعني همين اميد به آگاهي هست كه “زندگي” را انگيزه مي ده. گفتم زندگي! باز هم از ادبيات همون بازي استفاده كردم. همون بازي كه اسمش را زندگي گذاشته ايم. در حالي كه “فكر كنم” زندگي چيز ديگري است و ما به اشتباه (و يا به درستي) مشغول بازي شده ايم و اسم بازيمان را “زندگيمان” گذاشته ايم.
زندگي يا زنده گي فكر كنم كمي فراتر از انجام باشه. اول بودن هست و بعد انجام. زندگي يعني بودن با انجام يا بدون انجام. پس فراتر از انجام است و ارزش افزوده اي دارد كه انجام مي تواند آن را بهبود ببخشد... (چه مي گويم؟)
به خودم مي گم. حواسم بايد بيشتر باشه. يكي از خوبيهاي نمازهاي اون موقع اين بود كه يك كمي از اين بازي دست مي كشيدم. اگر چه خيلي كوتاه. اما در هر چند تا از اون نمازها يكبار به طور جدي به بودنم فكر مي كردم و نه صرفا به انجام. به اينكه چه طوري بهتر باشم.(يا چه طوري بودني بهتر را تجربه كنم).
خوابگاه طرشت كه بوديم بعضي از دوستانمان بودند كه بقيه آنها را مذهبي و مومن و با خدا مي خواندند.(حيفم آمد از لفظ تحريف شده حذب... براي آدمهاي بزرگي مثل شان استفاده كنم.)
من آنها را بزرگ مي خوانم. يعني بزرگ بودند. بزرگ كسي هست كه مشغوليت بچه ها به عروسكها را بازي مي دونه.
يعني كمتر از بقيه در بازيها شركت مي كردند. يا اگر هم به اندازه بقيه شركت مي كردند در روز چند ثانيه اي آخر و عاقبتشان فكر مي كردند. يادمه بعضي از اون آدم بزرگها هر روز چند دقيقه يا ثانيه اي با خودشون خلوت مي كردند و در فضاهاي خلوت خوابگاه قدم مي زدند. من نمي دونم چي مي گفتند به خودشون يا نمي دونم چيكار مي كردند در اون لحظه ها يا نمي دونم به چي فكر مي كردند. اما يادمه كه بعد از اون قدم زدنها خيلي آروم مي شدند. تقريبا خيلي ساكت مي شدند و كمتر حرف مي زدند و قيافه شان كمي نوراني مي شد و سوالها را با لبخند خاصي كه (به نظرم) ناشي از بي تفاوتيشان به اون موضوع بود پاسخ مي دادند.
من هم چند باري با خودم خلوت كردم. البته خلوت زياد داشتم اما دوست داشتم مثل اونها خلوت كنم و مي خواستم بعد از خلوت مثل اونها آروم بشم و دوست داشتني. اما خلوت هايم بيشتر به اين فكرها مي گذشت كه چه جوري بهتر درس بخونم يا با احمد چه طوري بسازم يا با حسين كي آشتي كنم و به خانه كي زنگ بزنم و چند ساعت فوتبال بازي كنم و .... يعني يك جور برنامه ريزي براي بازي.
مي دونم. خيلي هامون اينجوري هستيم.
يك دو سه چهار بيست سي پنجاه و تمام! به همين راحتي مي ميريم. اون بالا اثبات كردم كه از نظر رياضي مي تونند وجود ما را به صفر ميل بدهند يعني با دقت خوبي صفر هستيم. بدون تعارف.
حالا عمرمون. كمتر از دو دقيقه مي شه تعداد سالهاي عمر يك نفر را شمرد. سال هم يعني همين چند روزي كه خيلي تند و سريع مي گذرند و ما تنها از آن، شب تحويل سال و روبوسي ها و عيدي ها يادمون مي مونه.
به تعداد چند تا از اين سالها كه بگذره عمرمون تموم مي شه. خيلي جالب شد. واقعا فكر نمي كردم عمرم انسانيم اينقدر كوتاه باشه.
اينها قطعا حقيقت نيستند. يا اگر هم باشند همه حقيقت نيستند. تنها بخشي از حقيقت هستند. البته خيلي از بزرگترها يعني اونها كه در اين بازي چند تا پيرهن بيشتر از ماها پاره كرده اند يعني اونها كه در اين بازي ريش سفيد كرده اند معتقدند كه دنيا دروغه. يعني حتي بخش از حقيقت هم نمي دونند. دروغ محض مي خوانندشان.
پس حقيقت چيه ؟منا كه صفريم عمري هم كه نداريم. همين عمر كوتاه و زندگيمون هم دروغه. پس چيه ؟ پس حقيقت كجاست.؟
قطعا در چيزهاي مادي نيست. در پول ثروت و مقام و قدرت و اين چيزي نيست. البته اينها حالتهاي خاصي از اون بازي دست جمعي ما انسانها هستند..
دنبال حقيقت باشيم. شايد به اندازه سر سوزني پيدا كنيمش. سر سوزني از بينهايت يعني بينهايت...
واااااااااااااااااااااااااااااااااي
به تناقض رسيدم. ما كه سر سوزني از اين عالم بوديم. پس ما هم بي نهايتيم؟
عالمي كه اين قدر دقيق و قانونمند هست و همه چيزش قابل مدل شدن و فروموله شدن هست. البته فرمول نه فقط چند تا عدد و چند تا عملگر. نه . فرمولي كه در آن همه عناصر عالم مي تونند دخيل باشند. من معتقدم خدا همينه. يا همين خداست يا خدا بالاتر از اينه يا ....
نه. بهتره بگم بالاترين چيزي كه به ذهن من مي رسه همين عالم هستي با دقيق ترين قوانين حاكم بر آن است. (... سانسور) يعني همين جريان حاكم با قوانيني كه جزيي از آن هستند با همه موجودات و با همه هستي اش كه شعور دارد و تواناست و قدرت آفرينندگي دارد و شريك ندارد و زاده نشده است.
(با همه هستي اش يعني همه چيز. چون نيستي وجود نداره. يعني وقني “نيستي” تعريف مي شه درواقع “هست” شده و آفريده شده است)
اوه ببخشيد!
شايد خدا همون باشه كه اون بالا نشسته و منتظره كه من و تو دستمون را بالا ببريم و ازش خواهش كنيم كه مثلا درس رياضي 2 ما را نندازه يا مارا پولدار كنه يا ما را شفا بده كه از اين جرفها نزنيم يا ... (اگر چه همه عقايد محترمند.)
يا موجوديه كه غير از اين عالمست بلكه فراتر از آن است شامل همه چيز هم هست.. كه صورت ديگر همان تعريف بالا(دو تا بالاتر)است.
همون جرياني كه بر عالم هستي حاكم هست با همه قوانين دقيقش. (دقيق تر از آنچه بشر آن را دقيق بداند)
همون قانوني كه مي گه اگر خودت را از كوه بندازي مي ميري. شايد هم نميري. هر دو قانون هستند. قانون مي گه اگر شرايط خاصي بر تو و بر زميو بر كوه و بر سنگهاي آن حاكم باشند ممكن است بميري با نميري.!
يا همون قانوني كه مي گه اگر خوبي كني خوبي مي بيني. يا همون قانوني كه مي گه اگر آب بخار بشه و ابر به وجود بياد ممكنه بارون بباره. و اگر بارون بباره ممكن سرسبزي به وجود بياره و ... . يا همون قانوني كه مي گه توليد مثل از آميزش جنسي نر و ماده به وجود مي آد و همون قانوني كه چشم را چشم و گوش را گوش آفريده ... .
يا همون قانوني كه مي گه اگر بر خلاف حرف يك عده حرف بزني ممكنه اونقدر احمق باشند كه حالت را بگيرند. اگر چه عقيده ات را صاف و ساده و بدون غرض گفته باشي ... .
حقيقت چيه؟ حقيقت كجاست ؟
اصلا كدام حقيقت؟ اصلا چقدر مهمه؟ خيلي جاها ديدم كه حقيقت را فداي مصلحت مي كنند. در همه جا از خانه گرفته تا كوچه و بازار و مدرسه و دانشگاه و كشور.
موافقيد كه اينجا هم دنبال حقيقت نرويم؟ يا برويم (يا نرويم اما در هر صورت)فداي مصلحتش كنيم.
يا اينكه ما هم ره افسانه بزنيم ؟كه:
چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند
الان بايد برم. در بازي نبودن (بازي نكردن) بسته. بايد به كارها(بازيهايم) برسم.
در “زندگي و كارهايتان” شاد باشيد.
نویسنده: ناصر ساعت
۵/۲۹/۱۳۸۲ ۰۸:۳۳:۰۰ بعدازظهر
لینک