چهارشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۳
سلام.
امروز گذارم بر جنگل افتاد. جنگلی بزرگ با درختانی بلند با شاخه های کشیده و پر پشت. مدتی حیران گشتم. به آسمانش نگاه می کردم. به آسمان خراش هایش. به ساقه های تنومند به شاخه های رنگی و پر میوه آن.
رنگ بود و سبزه بود و گل بود و سنبل بود.، عطرهایی از آن بلند بود که زیبا و دلنواز می نمود.
آهوانی بودند تیزپای، زیبا و دل انگیز.
شب بود. مهتاب بود بهار بود و من بودم
اما ..
من از دشت بوته های کوچک آمده ام. مرا سرزمینی دیگر و دلخوشیهایی دیگر است. من از جنس جنگل نیستم. عطر شکوفه های بهار نارنج آن چه متعفن و چه مشمعز کننده بودند برای من.
گم می شوم در این سرزمین.
من
من متعلق به اینجا نیستم.
بین سرزمین من و سرزمین تو فاصله است از آسمان تا زمین. از زمین تا آسمان. از قلب من تا قلب تو. از قلب تو تا قلب من.
در بین با تو بودن و تنها بودن، تنهایی را انتخاب می کنم. باشد که لذتی که در آن می بینم در فریبندگی مظاهر تو نبینیم.
عجیب است تو به ظاهر فریبنده ای و به باطن خالی، من به باطن فریبنده ام و به ظاهر خالی.
مکان تو، شهر تو، درختان تو برای من نیستند. من از جنس ماندنم تو از جنس شیشه. من از جنس آسمانم تو از جنس زمین.
من ماندنیم تو رفتنی
تو از جنس نبودنی. من از جنس بودن.
تو.. من . تو .. من
در راه برگشت چه تنها شده بودم. همانند راه ِِِ رفتن بود. چییزی کم نشده بود اما
استواری قدمهایم بود که فزونی یافته بود.
من برای خودم هستم. برای دلم برای عقلم برای زندگی ام برای شهرم.
تو برای خودت نیستی برای دلت نیستی برای عقلت نیستی برای شهرت نیستی.
تو شهر نداری. تو بیگانه ای با خویشتن خویش.
من شهر دارم. آشنایم. من خویشتن خویشم و لاغیر.
این را خودم با تمام وجودم می دانم. در همان شهر کوچک خودم. با خود تنها کوچک اما پر با یقین، بزرگ.
قدمهای من، هرگز راهی جاده های شنی نمی شوند و این را از استواری آن می دانم.
من می مانم.
با همه تنهایی ها با همه نبودن ها و نیستن ها و نداشته ها
اما تو
تو می روی با همه بودنها با همه داشتن ها.
به وقتی دیگر به شهری دیگر همه می روند و تو می مانی و من. من می مانم و تو.
آنگاه می فهمی که تو هم خواهی رفت و آن تنها ماندنی من هستم. همان تنهای تنها ماندنی.
نویسنده: ناصر ساعت
۵/۰۷/۱۳۸۳ ۱۲:۵۶:۰۰ قبلازظهر
لینک