سهشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۱
سلام.
حالت خوبه ؟
چه خبر ؟ چه كارها مي كني ؟
كجايي پسر، چرا ما را تنها گذاشتي و رفتي.؟
تو كه هميشه با من بودي و مرا يك لحظه هم تنها نمي گذاشتي و هميشه با من بودي.. پس كجايي الان. بيا كه مي خواهم ببينمت. مي خواهم با تو حرف بزنم. مي خواهم با تو درد دل كنم. اگر بداني چقدر دلم برايت تنگ شده است.
نمي داني
چقدر دوست دارم كه ببينمت.
چقدر دوست دارم كه بيايي و باز با هم فوتبال بازي كنيم..
چقدر دوست دارم كه بيايي و باز هم با هم هم تيمي بشيم و براي پوز زني بقيه بازي كنيم.
چقدر دوست دارم بيايي و زوج مهناي فوتبال خوابگاه را احيا كنيم. يادمه وقتي ما دوتا در يك تيم بوديم. خيلي از تيمها را مي برديم. خيلي هم خوش مي گذشت.
يادته تو هميشه بدون كتوني بازي مي كردي. يعني پابرهنه.. و بيشتر موقع ها پايت خوني ميشد. اما صدايش را در نمي آوردي، تا ما نفهميم..
يادته بعد از فوتبال هميشه مي رفتيم علي آقا بوفه طرشت و نوشابه مي خورديم.
يادته هميشه، تا من متوجه بشم تو شام را درست كرده بودي و چه شام خوش مزه اي.
يادمه تنها با 50 تومان و يا 100 تومان چنان شام خوشمزه اي درست مي كردي كه كلي كيف مي كرديم.......
چقدر صفا داشتي پسر. تو چيزهايي را ممي ديدي و مي فهميدي كه ما ها نمي ديديم.
خيلي دلم برايت تنگ شده است.
تو عزيزترين و مهربانترين و بزرگترين و عميق ترين و باوفاترين و دوست ترين دوستم بودي..
نویسنده: ناصر ساعت
۲/۱۰/۱۳۸۱ ۰۸:۵۳:۰۰ بعدازظهر
لینک