چهارشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۱
ديروز رفته بودم به يكي رياضي ياد بدهم. كلاس خصوصي. يك خانم اول دبيرستان.
قرار بود ساعتي فلان قدر بگيرم. اما بعد كه رفتم اونجا، كلي دلم سوخت. پشيمون شدم كه چرا اينقدر پول !..
آخرش هم شايد نگيرم. من يك ديوننه هستم !با اين قلبم !!!
براش كتاب هم خريدم تازه. !هيچي! ساعتم را هم در راه خانهشان گم كردم !!
ديگه اينكه... !
نویسنده: ناصر ساعت
۱/۲۱/۱۳۸۱ ۰۹:۳۷:۰۰ بعدازظهر
لینک