جمعه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۱
با شما نيستم.
ديشب اصلا خوابم نمي برد. ساعت يك شب بود.. از جا بلند شدم و رفتم حياط خوابگاه كه قدم بزنم، با خودم كلي حرف داشتم، خيلي زياد. دلم گرفته بود از همه چي و با خودم بايد چند كلمه حرف مي زدم. بايد با خودم درد دل مي كردم.
تصميم گرفتم كه ديگه خوب باشم، خيلي خوبتر از قبل، خوب كه بودم مي دونم. خواستم كه خوبتر باشم و كاملتر..
شروع كردم به حرف زدم:
ببين ناصر، از فردا بايد اينجوري باشي،
بايد ديگه اون كارو نكني،
بايد ديگه با فلاني حرف نزني،
بايد كارهاتو سر وقت و منظم انجام بدي.
بايد....
نویسنده: ناصر ساعت
۲/۲۷/۱۳۸۱ ۰۱:۴۲:۰۰ بعدازظهر
لینک