یکشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۱
يقين
مي دونين يقين چيه؟ اصلا مي دونين آدم با چي به يقين مي رسه ؟
با پول، با قدرت، با مقام، با مدرك، با شهرت، با عشق، با دوستي.ب ا محبت.
من دارم از دور مي بينمش،
خيلي هم دور نيست .. همين نزديكيها...
اي كاش توهم اينجا را مي خوندي ..
تو، آره، تو، هماني كه پرتم كردي توي اقيانوس يقين.
هموني كه منو با صداي پاهام مي شناسي. هموني كه برام آهنگ زندگي را ميزني، هموني كه دستم را مي گيري و منو با خودت مي بري به اوج آسمانها، به اوج زيباييها، به اوج عشق و محبت.
اي كاش تو هم اينجا را مي خوندي، اي كاش تو هم صداي حرفهاي نگفته ام را مي شنيدي،
اي كاش تو مثل من بودي ،
نه .نه.
اي كاش من مثل تو بودم، اونجوري ديگه دلم هم برات نمي سوخت.
اونجوري ديگه خيالم راحت راحت بود. اونجوري هميشه مال هم بوديم، هميشه .هميشه.
ابته الان هم دلم برات نمي سوزه ها ، دلم براي اونهايي مي سوزه كه فكر مي كنن تو كم هستي، به اونهايي كه فكر مي كنن تو نمي بيني،
تو خوب مي بينيي. خيلي خيلي خوب، خيلي بهتر از من و بقيه. دنياي تو خيلي رنگي تر از دنياي ماهاست. من فقط دو تا رنگ مي شناسم: سياه، خاكستري ،نه، سه تا رنگ: سياه، خاكستري و سفيد.
سفيديش تنها تويي،
اما تو، اما تو در دنيايي زندگي مي كني، كه هر لحظه اش بوي عشق و صفا مي ده..بوي بزرگي و عظمت مي ده، بوي دوستي و عاشقي ميده ، بوي زندگي و اميد مي ده.
-----
چقدر خودخواهم كه به تو فكر مي كنم..
نویسنده: ناصر ساعت
۳/۰۵/۱۳۸۱ ۰۲:۳۱:۰۰ بعدازظهر
لینک