چهارشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۱
ديروز نزديكيهاي 8 صبح، با صداي مهيبي از خواب بيدار شدم.!حسابي وحشت كرده بودم! فكر كردم زلزله شده.!سريع دويدم بيرون. شايد در عرض يك ثانيه خودم را به كوچه رساندم! اما خبري از زلزله نبود
بعدش كه برگشتم، هنوز صداي قلبم را مي شنيدم.. حسابي ترسيده بودم.! ياد خاطرات تلخ زلزله سال 69 افتادم.
بعدش كلاس هم داشتم و بايد مي رفتم درس مي دادم.. كلي آب خوردم و كمي زير باران نشستم تا حالم جا اومد.
خدايا تو خيلي بزرگي! با يك رعد برق كوچولو مي توني كلي آدمها را وحشت زده كني و قرار را از آنها بگيري..
اينكه شب و روز معني دارند و هيچ چيزي بي حساب نيست... اين حادثه كوچك روي من خيلي تاثير گداشت. بعدش به يك آرامش و يقين خوبي رسيدم.
نویسنده: ناصر ساعت
۹/۲۰/۱۳۸۱ ۰۵:۰۲:۰۰ بعدازظهر
لینک