چهارشنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۱
دوشنبه یک اتفاق عجیب برام افتاد..صبح رسما از خدا خواستم که یک کاری برام بکنه که یک جورایی غیر ممکن بود.(مثل اینکه از حدا بخوای روز آفتابی برف بباره!!) و شدیدا هم تحت فشار روانی بودم!!!
..
بعد از ظهری دیگه هیچ مشکلی نبود.. همه چی ردیف شده بود... باورم نمی شد... ! اونی که باید، همه چی را درست کرده بود..
نویسنده: ناصر ساعت
۱۲/۰۷/۱۳۸۱ ۰۸:۵۱:۰۰ بعدازظهر
لینک