دوشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۲
امروز روز سخت و نفس گیری بود.
صبح مذاکره با یک آدم ناامید کننده و سخت گیر. می گفت من جای تو بودم خودکشی می کردم .(جدا خنده ام گرفت. این شخص به طور موفتی تمام امیدهای من به زندگی را بر باد داد)
ظهر بحث با یکی از کارمندان خوش حافظه دانشگاه. تمام مشخصات من را حفظ بود. در حالی که یکبار آنهم یک سال پیش پرونده من را دیده بود.
عصر: در اتاق مدیرعامل یک شرکت کامپیوتری ...
غروب: یک مذاکره 5 ساعته دیگه آنهم طوری که مجبوری در تک تک لحظات، تمام ظرافت های کار را در نظر داشته باشی...
شب:زیر بارون شدید. یادآوری خاطرات تلخ گدشته. نگرانی ها و امیدها
آخر شب: گوش دادن به صحبت ها و و درددل های یک اففانی در اتوبوس . خستگی مفرط، درس خواندن و خوابیدن روی کتاب.
-----------------------------------
"...با همه جرفها، مثل قندیه که کم کم داره توی یک لیوان آب حل می شه..."
نویسنده: ناصر ساعت
۲/۰۸/۱۳۸۲ ۰۱:۳۷:۰۰ قبلازظهر
لینک