دوشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۲
اینروزها هوای تهران هم ابری و بارانیه.
اصلا نمی دونم آینده چه خواهد شد. اینروزها از تنهایی هایم وحشت دارم چون باعث می شه مدام تو فکر فرو برم. ناامیدی ها مثل تاریکی به سویم هجوم می آورند ...
سال اول دبیرستان در بازگشت از کوهی که شیب خیلی تندی داشت کله معلق زنان به پایین کوه افتادم. (به یک درختچه گر کردم و نمردم!) فکر کنیم بزرگترین رحم خدا به من، در همان موقع بود. اگر چه سرم، دستان و پاهایم تماما خونی شده بود اما از شکستگی و زخمهای عمیق خبری نبود. چند تا زخم رو دست و پایم بود که چند روز بعدش خوب شدند.
اما اون لحظه سقوط هرگز یادم نمی ره. دو تا از دوستام در راه برگشت شروع کردند به دویدن. من هم به تقلید از آنها دویدم. دویدن در اون شیب تند، برایم خیلی وحشتناک بود. از یک طرف آخر راه و مقصد را می دیدم که دره بسیار وحشتناکی بود. از یک طرف هم نرفتن و موندن برایم غیر ممکن بود. باید می رفتم و می رفتم اونهم در راهی که مطمئن بودم انتهایش به ناکجاآباد است... چشمانم را که باز کردم دیدم هنوز زنده ام.
اما خدایی هم بود...
و خدایی هم هست.
و خدایی هم هست.
و خدایی هم هست.
نویسنده: ناصر ساعت
۲/۲۹/۱۳۸۲ ۰۹:۱۳:۰۰ بعدازظهر
لینک