پنجشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۳
جلوی شریف، با حمید قرار داشتم. می خواستیم بریم بیمارستان. عیادت یکی از آشنایان.
حمید نوار گذاشته بود و داشت با دوتا سربازی که توی راه سوار کرده بود صحبت می کرد.
من غرق تفکر بودم. داشتم فکر می کردم. این روزها برای ما هم خواهد بود. این روزها برای همه خواهد بود. پس چرا به دنبال چیزهایی می رویم که ارزش ندارند و پس چرا اکلی وقتمون را تلف می کنیم و پس چرا بدی می کنیم و ظلم می کنیم و ... .
یاد آخرین جلسه کلاس افتادم .
گفتند: "باید تا آخر تیر مقاله هاتون را نممشخص کنید و بعدش هم تا فلان تاریخ پروژه های تون را بدین."
بعدش هم خداحافظی کردند و رفتند." من تابستون دانشگاه نمی آیم."
بخش سی-سی-یو. از لابه لای دیر ما را که دید خوشحال شد و دست تکون داد. از ما خواست که بریم توو.
نوبتی می رفتیم. من و حمید که رفتیم تو. استاد عزیز گریه کردند. گفتند که از اینکه شنیدم شاگردانم آمده اند عیادتم خوشحال شدم...
در آمدن و رفتنیم. یکی می آید یکی می رود. بدون اینکه فلسفه اینهمه رقتن و آمدن را بدانیم یا بدون اینکه لحظه ای بدان بیاندیشیم.
زندگی ما آمدن و رفتن های بی دلیل است. یا رفتن و آمدن های با دلیلی که دلیل آن را نمی دانیم. یا شاید نمی خواهیم که بدانیم.
در این بین، در این بین رفتن و آمدن گاهی اوقات صداهایی را می شنوی که به زندگی ات فلسفه می دهند. نه اینکه دلیل بگویند. نه بلکه به حرکتت جهت می دهند. راهت را خطکشی می کنند و مسیر را نمایانت می کنند.
صداهایی که خوبی به همراهشان است. امنیت هست. مهربانی است. رفتن هست . حرکت است و شور است و نشاط است.
گاهی اوقات خوابی می بینی. یا در اندیشه چیزی هستی. باورت نمی شود که ممکن است این مال تو گردد. باورت نمی شود که هدفی که داری نزدیک است و اندکی بعد خواهی رسید.
در تاریکی قدم می زنی. بی جهت، بی هدف،
می بینی اما نمی فهمی.
می شنوی اما درک نمی کنی.
اما به یکباره. تصادفی، فلسفه ای نوری حادثه ای نمی دانم.. چیزی به یکباره تو را بیدار می کند.
به یکباره زندگی شکل می گیرد. جهت می یابد و تاریکی روشنایی می گردد.
و زندگی
روشن
می شود.
زیبایی های نمایان می گردند و تو خودت می شوی.
توانا همانگونه که در حقیقیتت بودی
زیرک همانگونه که فکر می کردی.
مهم همانگونه که می دانستی
دانا همانگونه که می خواستی
و . . .
قدم زدن ها معنا پیدا می کنند. بیدار شدن ها معنا پیدا می کنند خوابیدن ها معنا پیدا می کنند.
و تو دیگر تنها نیستی.
با خاطراتت، با اهدافت با توانایی هایت با تلاش هایت با ایده آلهایت که همگی اینک معنا پیدا کرده اند جمع می شوی و زندگی می کنی.
اینک علاوه بر خودت ، دیگرانی هم هستند.
...
زندگی آمدن ها و رفقن ها به یکباره معنی پیدا می کنند و تو می دانی که برای چه آمده بودی یا اگر هم ندانی. دلیلی داری که تو را کفایت می کند.
دلیلی داری که آمدن و رفتنت را توجیه می کند و تفسیر می کند.
تو دیگر تنها نیستی. مهمتر از همه دلیل داری. دلیل آمدن. دلیل رفتن دلیل ماندن دلیل زندگی دلیل بودن و شدن و خندیدن و گریه کردن.
درتاریکی، در ناامیدی، در ناتوانی هایی که تو را دوره کرده بودند اینک
تو متولد شده ای.
...
با استادم خداحافظی می کنم. دلم گرفته است. می خواستم دستش را ببوسم. می خواستم گریه کنم برایش که استاد عزیز. این رسم زندگی است. غصه نخور. می خواستم برای او ساعتها حرف بزنم. به اندازه کتاب نظمش، نثر بگویم...
آرا م و بی سر و صدا خداحافی کرد و از اتاق مخصوص خارج می شویم.
می روم به 5-10-20-30 سال بعد. در چنین اتاقی با شاگردانی که شاید آنها هم حرفهایی برای من داشته باشند. شاید من هم با دیدن آنها به گریه بیافتم...
این نیز بگذرد.
نویسنده: ناصر ساعت
۵/۰۸/۱۳۸۳ ۰۱:۰۰:۰۰ قبلازظهر
لینک