سهشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۶
مدتی است که احساس می کنم دوران جدیدی در زندگی من آغاز شده است. می توانم ایده هایم را عملی کنم. حالا تیمی دارم که می توانم با همکاری و همفکری آنها کارهای بزرگی انجام دهم.
این زندگی جدید اگرچه ارزشمند است اما خودم خوب می دانم که "همه چیز" نیست. من احساس آن را دارم که در ابتدای راهی دراز، مسیری طولانی و در ابتدای کاری بس بزرگ هستم. باید بتوانم از پس همه چیز بر آیم.
مسیرم در جایی دیگر می دانم. سعی می کنم امسال هر جوری شده وارد دانشگاه شده و مسیرم را از آنجا ادامه دهم. اینبار دیگر نه به جبر و نه به قضا و قدر که به اختیار خودم رشته ای اختیار خواهم کرد که زیبایی برایم به ارمغان آورده و بیشتر به کارم آید.
من امروز بیش از هر روز دیگری با وجود آنکه احساس می کنم که پر از "کلمه" هستم نیاز به کلمات جدید پیدا کرده ام. رشته جدیدی که دوست دارم بخوانمش نیز در همین راستا است...
نمی دانم عاقبت چه خواهد شد و آینده از چه جنسی خواهد بود. اما اگر همه آن بر عهده من باشد کاری خواهم کرد کارستان که غصه دل بسر آید و زندگی رنگی دگر بیاید.
نویسنده: ناصر ساعت
۸/۰۱/۱۳۸۶ ۱۰:۴۱:۰۰ بعدازظهر
لینک