سهشنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۵
نگاه می کنی، خورشید در حال غروب کردن است. آسمان به رنگی نارنجی در آمده است. ابرهای کوچکی در دور دست و در اطراف آن دیده می شوند. گویا به بدرقه آفتاب، همراهیش کرده اند.
الله اکبر
دست ها را تا نزدیکیهای گوش بلند می کمی و سرود هستی را زمزمه می کنی. احساس آرامش به تو دست می دهی. تو از دنیا کنده ای و به آسمان وصل شده ای. احساس سبکبالی می کنی. از اینکه از مادیات به در آمده و جزئی از آسمان شده ای روحت آرام و جسمت سبک شده است. احساس بی قرار می کنی. اشکهایت هم تو را تنهای نمی گذارند. همراهیت می کنند. بهترین سرود هستی بر زبان داری و به عظمت وصل شده ای و خوشحالی که علیرغم سنگینی و فشار گناهان بی شمارت هنوز یارای پرواز داری.
الله اکبری دیگر. دست ها را به بالا می بری و به سوی معبود دراز می کنی و سر در جیب مراقبت کرده و تنها او را صدا می زنی...
یاد صبح می افتی. همان لحظه ای که نظاره گر طلوع بودی. نه از دریا، نه از کوه، از پنجره اتاق تازه ات. روشنی چشمت برای اتاقک جدید را موقتا فراموش می کنی و غرق در تماشای آفتاب می شوی. چه عظمتی...
نگاه می کنی و نگاه می کنی، بی خود شده ای. به فکر فرو می روی...
روزی تو هم، جسمت را می گویم، چنین، طلوع کرده والبته بقیه نظاره گر تو بوده اند. کودک بودی. وای، چقدر ناز، مثل همه کودکان دیگر دنیا.
با تو بازی می کردند. پدر، مادر برادر عمه خاله و...
دلخوشی شب و روز دیگرانت شده ای.خوش به حالت.
گاهی حسودی هایی هم می شود اما بشود. در مقابل این دیوار سترگ لطف و نوازش اطرافیان، حالا سنگ ریزه هایی هم به سویت پرتاب گردد. چه فرقی می کنی.
تو بزرگ می شوی.. حالا راه می روی، حرف می زنی. می دوی. آغوش پدر است، در آن شب هایی که می بینی اش. دست های قدرتمند پدر تو را در بر می گیرند و تو آرام می شوی.
یاد صبح می افتی. همان لحظه ای که نظاره گر طلوع بودی. نه از دریا، نه از کوه، از پنجره اتاق تازه ات. روشنی چشمت برای اتاقک جدید را موقتا فراموش می کنی و غرق در تماشای آفتاب می شوی. چه عظمتی...
نگاه می کنی و نگاه می کنی، بی خود شده ای. به فکر فرو می روی...
روزی تو هم، جسمت را می گویم، چنین، طلوع کرده والبته بقیه نظاره گر تو بوده اند. کودک بودی. وای، چقدر ناز، مثل همه کودکان دیگر دنیا.
با تو بازی می کردند. پدر، مادر برادر عمه خاله و...
دلخوشی شب و روز دیگرانت شده ای.خوش به حالت.
گاهی حسودی هایی هم می شود اما بشود. در مقابل این دیوار سترگ لطف و نوازش اطرافیان، حالا سنگ ریزه هایی هم به سویت پرتاب گردد. چه فرقی می کنی.
تو بزرگ می شوی.. حالا راه می روی، حرف می زنی. می دوی. آغوش پدر است، در آن شب هایی که می بینی اش. دست های قدرتمند پدر تو را در بر می گیرند و تو آرام می شوی.
تو بزرگ می شوی. حال مدرسه می روی، معلم داری، هم کلاسی داری، مشق داری، دفتر نقاشی داره و شب امتحان و البته یک دنیا دلهره کودکی، املا داری، کم کم انشا داری.
قهر ها و آشتی ها، دعوا کردن ها و صلح کردن ها..
تو بزرگ می شوی.
تو بزرگ می شوی.
دانشگاه قبول شده ای. یکی از بهترین دانشگاه های کشور. تو خود تلاش کرده ای، تو خود شب ها وروزها بیدار مانده ای و درس خوانده ای و اینکه قبول شده ای.اما گویی فکر می کنی تو فقط ناظر این داستان هستی. انگار کسی دیگر زندگی می کند و تو تنها می بینی. انگاری شاهد قصه ای هستی که خود را به عنوان قهرمان اصلی آن می بینی.
سر کلاس می روی. با آرش و مهرداد و دانیال و علی و سولماز و شیوا و نازیلا و ... همکلاس می شوی. وای. تو الان دانشجو هستی...
سر کلاس می روی، سر سمینار می روی، حرف گوش می کنی و کم کم داری می بینی که باید مسولیت هم بپذیری و تنها نباید نظاره گر باشی..
تو بزرگ می شوی.
حالا تو مسولیت داری.
حالا تو بزرگ شده ای.
باید حالا دست یکی دیگر را هم در دستانت نگاه داری و گرمش کنی...
دیگر بزرگ شده ای و مطمئنی که شانه هایت آنقدر قوی هستند که بتوانی فشار ها را تحمل کنی....
حواست پرت می شود. گویی در عالم دیگری بوده ای... دست هایت خیس اشک شده اند و تو بی خود از خود شده ای.
آفتاب رفته و روشنی روز جایش را به ظلمت شب داده است. شب پرده ای از سیاهی را در اطراف کشیده و تو به هر طرف که نگاه می کنی شب است و تاریکی است.
فکر می کنی و فکر می کنی. اشکاهایت دیگر تمام شده اند.
قنوتت به پایان رسیده. دست هایت را رها می کنی. در قنوتت یکبار زندگی ات را مرور کرده ای و فهمیده ای که در برابر عظمت خالقت هیچ نیستی. در برابر عظمت هستی و خالق آن،پاهایت سست می شوند و ناگزیر می نیشنی و سجده ای طولانی و شکر بر درگاه حق و بر عظمت و جلال هستی و خالق آن.
چشمهایت را باز می کنی، به اطراف نگاهی می کنی و خسته از اطراف، خسته از کوچکی ها، خسته های از مادیات زود گذر و بی ارزش دنیا..
خود را رها می کنی و بار دیگر...به عظمت آسمان سر فرود آورده، به درگاه خداوند سجده می کنی و خود را در او گم می بینی.
حال تو دیگر آرامِ آرام شده ای. سر بلند می کنی. گویا آسمان روشن شده است. گویا روز دیگری در زندگی تو آغاز شده است. احساس زندگی می کنی.
سر بلند کرده و سلامی به ابنای صالح بشر و به ارباب همه نیکی ها و خوبی داده و رها می شوی.
نویسنده: ناصر ساعت
۱۰/۱۹/۱۳۸۵ ۰۵:۲۵:۰۰ بعدازظهر
لینک