سهشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۰
امشب رفتم دانشگاه تهران. دانشكده فني. اونجا برايم خيلي خيلي مقدسه. چرا كه مولانا و مقتدانا دكتر چمران اونجا درس خونده(در اين مورد خيلي حرفها خواهم زد...)
اونجايي كه بزرگان زيادي را تحويل دنيا داده...
امشب رفتم دانشگاه تهران. اولش يكي را پيدا كردم و account سايت را گرفتم. بعد هم رفتم نشستم و در انتظار دوست.
افطاركردم و كماكان در كمين!
تا اينكه فهميدم هم اشكان و هم ...(به درخواست خودش سانسور مي كنم) داران با من چت مي كنند !
خوب برامم جالب بود. دنبال هر دوتاشون بودم. البته اولي بيشتر. آخه اونو ديگه حالا حالا ها نميشه پيدا كرد. امشب مي ره انگليس براي ادامه تحصيل. قرار شده من ، داداشش باشم. با كمال ميل! آخه ايت دنيا خيلي بد كاره و مكاره و حيله گره! آخه چه رازي هست كه يكي بايد نه مادر داشته باشه و نه برادر ي و نه خواهري. تنهايي خيلي سخته ... . ان شاالله خدا يك تواني به اين آقا اشكان ما بده كه هميشه قوي باشه و هرگز كم نياره و در تمام مراحل زندگي اش موفق باشه. البته خيلي بي مهري در حق من كرد. اما من بسياري از اوقات با خواندن حرفهايش گريه مي كردم. بي اختيار. گريه اي از روي دوستي. از روي محبت و از روي هم دردي! ... .
خيلي خوشحال شدم كه هر دوتاشونو خواهم ديد. خوشحالي توام با دلهره.
كه چيزي نگذشته بود كه تبديل به ياس شد !
اشكان در خانه بود نه در سايت! اما . اما زود فهميدم كه اون يكي دقيقا پشت سر من نشسته و بي خبر از همه چي داره با من چت مي كنه... .
-آهاي صبر كن .. صبر كنيد لطفا. صبر كنيد لطفا .
-سلام. خوب هستين ؟
---ee شما !اين جا ؟ ! و سكوت!! همراه با تحرك فراوان براي پيدا كردن راهي براي فرار !
- من فكر كنم اگه سرمو يك لحظه بر گردونم، شما فرار مي كنيد...
و جوابم فقط خنده است. !
- بارون هم كه مي باره !
باز هم خنده !
- اگه عادي شدين، من حرفامو بزنم و برم. ! من امشب مي خواهم بروم فرودگاه. !حتما بايد يكي را ببينم. با اون حرف دارم. !ميشه. يك خواهش . فقط همين ! فقط همين !
-- دليلي نمي بينم كه به شما بگم !آخه اون از من خواسته كه نگم!!
- به اون ؟ مگه مي شه ؟ !
البته مي دانستم كه تلاشم بي فايده است. او هميشه طرفدار حق . و مطمئنم كه اگه دليل قانع كننده اي داشتم، حتما جواب مي داد. اما من فرصت نداشتم و اين سوال تنها بهانه اي بود براي آغاز صحبت. ...
--من بايد تا 9 خوابگاه باشم. دوستام منتظرند...
قافل ار اينكه هنوز ساعت 7:30 شب بيش نيست.
-اصلا منو مي شناسين ؟
-- خوب . از صداتون شناختم.
-من نمي خواهم خيلي مزاحمتون بشم. اگه ناراحتين بگين كه من بروم.
-- نه !
و نگاهي عميق . براي اولين و آخرين بار. نگاهي سنگين. نگاهي از روي دوستي.. نگاهي از روي ترديد. نگاهي از روي نفرت!
نگاهي كه در پيش بودم مدتها بود. منتظر بودم كه نگاهمان به هم بيافتد. نمي دانم ، نمي دانم اين نگاه تا كي درذهنش خواهد ماند....
- پس برويم. بفرماييد اول شما !
تا زير باران هم قدمي زده باشيم....
--خوب اول شما برين. شماها اول مي رين ديگه !!
نمدانم طبق كدام قانون.!
اول من رفتم...
جايمان عوض مي شود. نور لامپي كه به لباسش افتاده، شدت باران را نشان مي دهد...
ديگر حرفهايش را نمي شنوم ! مي دانم كه خيلي چيزها مي گويد. اما من نمي شنوم.
و آخرين تير!
-مي شه يك كم بلند تر بگين كه من بشنوم.!
صدايي نمآيد. پس نميشه !
مي دانم آن لحظه تازه حرفهايمان شروع شد. من تند تند داشتم حرف مي زدم. او نيز حرف مي زد. اما نه من مي شنيدم و نه او.
من كه خيلي حرف داشتم. حرفهايي كه سر به ابتذال گفتن فرود نياورند مگر در مقابل مخاطبي اهل دل. اون لحظه ياد همه چي افتادم. ياد خودم. مادر، دوستان، شب قدر، پرشنگ، مريم و از همه بيشتر ياد اشكان !
ياد عشق مقدس اون. ياد محبت عميقي كه اشكان از اون حرف مي زد. ياد عشقي كه به ياد مادر بود.
مي دانم كه اشكان اگه اين صحنه را هم مي ديد باز باور نمي كرد...
من براي تسويه حساب نرفته بودم !اما دوست داشتم بقيه هم بودند تا صداي فرياد من را مي شنيدند. صداي فرياد دل من را كه با تمام وجود خارج مي شد و چيزي نبود جز نمايشي از احساسي پاك. احساسي پاك، احساسي پاك.
ديگر چه گونه مي توان اين را اثبات كرد...
او رفت و من هم رفتم. در شبي نوراني .
و باران چه تند مي باريد... .
هنوز قدم زدنهاي من ادامه داشت. اين بار تنها. تا خانه. زير باران و خيس خيس خيس اشك.
بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم.
نویسنده: ناصر ساعت
۹/۱۳/۱۳۸۰ ۱۰:۲۰:۰۰ بعدازظهر
لینک