پنجشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۱
الان ساعت 10 شب روز پنج شنبه هست و من كماكان در آزمايشگاه هستم. البته الان از كار خبري نيست بلكه علافي(الافي-ال لافي !هلافي p:) هست و علافي.
هنوز از دمقيت ديشب در نيومدم. ديگه سعي مي كنم خوابگاه كمتر بروم! حالم بهم خورد ديشب.
در خوابگاه يك اتاقي هست كه مال بچه هاي قديمي دانشگاه است. بچه هاي مذهبي هستند. بچه هاي هيات خوابگاه .. !(معمولا دو سه نفر بيشتر نيستند.از جمله جعفر و امير)
من هر موقع مي روم خوابگاه مي رم اتاق اونها و در خوابگاهستان، اونجا براي من مثل خونه پدري مي مونه! يعني اونجا كه مي رم راحت راحت هستم !
اما ديشب اون اتاق قفل بود و كسي در اونجا نبود. بهمين خاطر مجبور شدم برم اتاق وحيد اينا ! از اتاقي كه اصلا خوشم نميآد !و از بس ...شعر مي گويند كه آدم حالش بهم مي خوره ! البته خود وحيد اينجوري نيست..
خلاصه اصلا خوشم نميآد اتاق اونها برم ! از اين به بعد هم اگه جعفر اينها نبودند ديگه خوابگاه نمي رم !
ديشب الكي تا 4 بيدار بوديم و داشتيم حرف مي زديم. ! من مثلا داشتم ديوان حافظ مي خوندم ! الكي الكي !!اه اه اه اه اه اه - بنده خدا وحيد ! بنده خدا وحيد !
اما آدم گاهي اوقات به جايي مي رسه كه واقعا مي خواد ديوونه بشه ! حال ديشب من هم اينطوري بود.
ديگه سعي مي كننم كمتر برم خوابگاه و اگه هم براي فوتبال رفتم بايد زودي برگردم خونه ! كه اونجا اعصاب منو خورد مي كنه !
آخه مگه من مجبورم كه خونه ناز و گرم و نرم خودمو بزارم و برم خوابگاه و چرت و پرتهاي بعضيها را بشنوم !
به خدا اگه به جاي اون چرت و پرت ها كمي كتاب مي خوندم الان حالم خوب خوب بود .!
اه اه اه اه ! آخه.. چي بگم ديگه ! قاطي كردم حسابي
نویسنده: ناصر ساعت
۱/۲۹/۱۳۸۱ ۱۰:۳۴:۰۰ بعدازظهر
لینک