پنجشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۱
ديشب رفته بودم خوابگاه، حسابي حالم گرفته شد. از اولش تا آخرش ! انگار همه دست به دست هم داده بودند كه حال منو بگيرند !!
اون از اولش، كه با نگهبان دانشگاه حرفم شد. بعدش فوتبال كه به جاي اينكه سرحالم كنه بدتر كرد! چون اصلا حال نداد.
بعدش هم آرايشگاه كه رسما ر* د توي سرم ! و نصف سرم را كچل كرد !!جلوش را قشنگ سفيد كرده ! هي بهش گفتم ، من فردا ميام كه موهام را كوتاه كن . اما قبول نكرد. گفت بابا ما اين حرفها را با هم نداريم كه من هم خسته نيستم. !
كلا قيافمو عوض كرد!!
بعدش هم كه وحيد !!
نویسنده: ناصر ساعت
۱/۲۹/۱۳۸۱ ۰۶:۱۸:۰۰ بعدازظهر
لینک