جمعه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۱
ديشب ساعت 4 صبح خوابيدم. با بچه ها داشتيم صحبت ميكرديم. ساعت 9 صبح تلفن داشتم. خيلي عجيب بود.!چون من كه در خوابگاه بودم و كسي خبر نداشت كه من در آنجا هستم و خلاصه اينكه ترسيدم كه اتفاقي افتاده باشد !
بله !از شهرستان بود.. از خانه مان ! ظاهرا ديشب در اتوبان تهران قم تصادف وحشتناكي رخ داده بود و ترسيده بودند كه من هم قم رفته باشم و در راه مرده باشم!
يكي نيست به اينها بگه آخه من در قم چيكاردارم كه در اين باران و در اين شلوغي بزنم برم اونجا!
بيچاره مادرها ! چه زجري ميكشند ها!
نویسنده: ناصر ساعت
۱/۲۳/۱۳۸۱ ۱۰:۵۳:۰۰ بعدازظهر
لینک