پنجشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۱
وحيد از من خواست كه براي يكي از دوستانش پروژه اي بنويسم.
من هم براي اينكه ثابت كنم چقدر خوب هستم دو روز برايش وقت گذاشتم و نوشتم.
آمدند كه تحويل بگيرند. در يك شب سرد زمستاني. اهل يزد بود و هم اتاقيش هم همراهش بود.
وقتي با اون حرف مي زدم، سعي كردم كمتر نگاهش كردم. چون نگاهش ... بود و ترسيدم كه نگاهش پرهزينه باشد.
خود وحيد هم بود. حجب و حيا را بهانه كردم و به زمين خيره شدم.
وقتي وحيد رفت، من هنوز داشتم پروژه را توضيح مي دادم.
اين بار همديگر را راحتتر نگاه مي كرديم و احساس آزادي بيشتري مي كرديم.
شايد بدش نمي اومد كه بگوييم و بخنديم..
اما آنقدر از وحيد برايش گفتم كه خودش خجالت كشيد كه در فكر ديگري باشد.
البته هنوز بچه بود...
نویسنده: ناصر ساعت
۱/۱۵/۱۳۸۱ ۰۴:۳۵:۰۰ بعدازظهر
لینک