یکشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۱
کم کم بايد بروم شريف و باز کار کنم.. البته اگه شماره شاگردم رو گم نکرده بودم مي تونستم يک کلاس هم براي اون بگذارم. حالا که من تا اينجا اومدم.
اما شمارشو گم کردم. گم که نه ! بلمه شکاره در جيبم بود و ... نصف عددهاش خورده شده !
هاهاهاهاهاهاهاه---واقعا که ناصر !!!