یکشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۱
پنجره باز هست و باد ملايم و باحالي می وزد.
از اين جايي که من هستم خيابونهاي اطراف علم و صنعت ديده می شوند.
ببين دست روزگار ما را به کجا کشونده..
الان ديگه اتاقهاي کناري هم هيچکس نيست. فکر کنم همه رفته باشند و من در افتتاح اتاق جديدم تنهایی نشستم و دارم جشن می گيرم و وبلاگ مي نويسم.
البته تنهايي که نه ! شما ها هم هستيين.
يکی می گفت: دکتر شدن چه آسان... .. گرفتم چه سخت !! (عجب شعری شد ها ..هاهاهاهاهاهاهاهاه)
ديوانه!
نویسنده: ناصر ساعت
۱/۲۵/۱۳۸۱ ۰۴:۳۹:۰۰ بعدازظهر
لینک