پنجشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۱
همراه با اين جمله، آويني ”هنر آن است كه بميري، پيش از آنكه بميرانندت، مبدا و منشا حيات آناندد كه چنين مرده اند.” فاتحه اي هم خوانديم و رفتيم سراغ هم دانشگاههي قديممان، استاد شهيد رضايي كه نوشته بودند: ”تقديم به آنان كه رفتند تا بمانند”
بعدش هم نوبت شهيدان گمنام، كه چه خلوت بود مزارشان و چي ساكت و آرام.. بساط هميشگي زيارت عاشورا ، خوراك بچه شيعه ها كه هر جا كم يا زياد مي آرند شروع مي كنند به خواندنش: السلام عليك يا ابي عبدالله الحسين.
اما من نمي تونستم مثل بقيه آروم بشينم. كفشهامو پا كردم و رفتم قطعه 24، اولش مولانا و سرورهميشگينا شهيد چمران، بعدش هم حاج همت و بقيه..
دكتر جان، شمعم حلالت باد ! . اما، اما هرگز نفهميديم كه نگاهت به چه سو است. هرگز نتوانستيم عمق نگاهت را درك كنيم و هرگز نتوانستيم بفهميم كه به كدام هدف و به كدام نقطه دور مي نگري.
راز نگاهت، راز نگاه عميقت را هرگز نفهميديم..
-------
پس از مدتها، باز، ياد خودم افتادم. اينكه هدفمون چي هست و من به چه سو مي رويم. باز يادم اومد كه چقدر از صراط مستقيممون دوريم. باز يادم اومد كه چه كارهايي بدي مي كنيم و به راحتي توجيه مي شوند و اصلا ديگر برايمان مهم نيست كه كار بدي انجام داده ايم و ديگر عادتمان شده است،
كجايي وجدان پاك، كجايي وجدان درد و كجايي پاكي دل، صفاي دل..
باز يادم اومد كه بايد بهتر از اين باشم.. بهتر و خيلي بهتر از اينكه هستم كه يك روزي داور بازي، سوت پايان را مي زنه و بايد كه بريم. اون موقع پشيماني سودي نخواهد داشت ها...
باز يادم اومد كه بايد در مقابل گناه صبور باشم و كمتر طرفش برم. باز يادم اومد كه سعي كنم در درونم هميشه يك پيروز بزرگ باشم كه بزرگترين موفقيتهاي بشري، در درون انسانها رخ مي دهد.
باز يادم اومد كه ....
----------------
بهشتش را كه به صراحت ديديم اما ..؟
نویسنده: ناصر ساعت
۲/۰۵/۱۳۸۱ ۱۰:۰۷:۰۰ بعدازظهر
لینک