جمعه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۱
ديشب كه ديدمت، همون اول اسير نگاهت شدم. چقدر ساده نگاه مي كردي. دوست داشتني ترين نگاهي بود كه در ميان همنوعانت ديده بودم.
از وقتي كه ديدمت، همش فكرم پيش تو هست. همش دارم به تو فكر مي كنم. همش دارم به اين فكر مي كنم كه چيكارها مي كني، چه جوري زندگي مي كني، چي مي خوري، كجاها مي ري. كجاها زندگي مي كني.
وقتي ديدمت، بي اختيار دنبالت افتادم، به اين اميد كه شايد، تو، باز، نگاهم كني. محو تماشاي زيباييهاي فراوان و پر جذبه خداداديت بودم.
مي دونستم كه منو، عمدا، داري دنبالت مي كشي. اولش ترسيدم، اما خوب فكر كه كردم فهميدم كه ترس معني نداره. تو زيباتر و مهربانتر از اين حرفها بودي كه بخواي كسي را اذيت كني.
اون لحظه اي كه موندي و دور و برتو نگاه كردي، مطمئن شدم كه مي خواهي بياي پيش من. اما من خودم را محكم گرفتم .انگار نه انگار كه تو موندي و مي خواي بيايي پيش من...
ديشب بعد از اينكه از تو خداحافظي كردم، همش در فكر تو بودم. در راه برگشت به خانه.شب هنگام خواب، صبح هنگام غذا خوردن.. محو زيباييهايت شده بودم.
نگاهت خمارآلود بود و آدم را بي هيچ چرايي جذب مي كرد. بي هيچ اختياري اسير مي كرد..
دنبالت كه راه افتادم، اولش قدمهايم شك آلود بود. در آسمون رو به تاريك دانشگاه، جرات زيادي مي خواستم كه دنبالت راه بيافتم و بيام. اما من تمام جسارتها و عشق به زيباييها را در پاهايم جمع كردم و طرفت راه افتادم. دنبال تو، گام به گام، قدم به قدم. كاملا هواسم به تو بود كه گمت نكنم.. اون لحظه كه موندي، من دلم ريخت، يك لحظه ترسيدم، اون لحظه فقط من و تو اونجا بوديم و يك دانشگاه تاريك خلوت. تو كه ماندي، من ترسم بيشتر شد. به طرف من كه آمدي، من مطمئن شدم كه فكري شيطاني داري، به هيچ چيز ديگري جز فرار نمي تونستم فكر كنم.پس فرار كردم. آره. اين بهترين راه حل بود.
اما چشمهايت در تاريكي بدجوري برق مي زد. بعد كه تونستم از مقابل نگاهت فرار كنم، به خودم قول دادم كه ديگه هيچ موقعي در شب، دنبال روباههاي دانشگاه راه نيافتم.
البته مي دونستم كه تو تنها نيستي، چون خيلي ها ديدن كه حدود 20 تايي هستين و شبها جلوي كتابخونه مركزي بازي مي كنيد..
روباه من، تو مال مني، هر جا باز اگر ببينمت، غذايت مي دم، كه حسابي سير بشي، تا هيچ موقع ديگه اي، فكر گازگرفتن هم شريفيها به كلت نزنه..
نویسنده: ناصر ساعت
۲/۱۳/۱۳۸۱ ۰۵:۱۴:۰۰ بعدازظهر
لینک