پنجشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۱
من يك دوستي دارم به نام بهنام پوريوسف كه در مقياس تهران، همشهري همديگه مي شويم.(به عبارت دقيق تر ايشون اهل صومعهسرا هستند و بنده هم كه اهل تالش گل و گلاب)
ايشون الان دانشجوي دانشگاه شيراز هستند و فكر مي كنم كه وبلاگ بنده را مي خونند.
اين دوستم، خيلي پسر خوبيه .
اون زمانها يعني دبيرستان نمونه كه بوديم، من و اين آقا بهنام خيلي با هم دوست بوديم، در حد دوستان صميمي و خيلي صميمي و خيلي خيلي صميمي.
يعني مدرسه كه بوديم، همش پيش هم بوديم و من در درسها كلي كمكمش مي كردم (من چقدر خوبم . نه؟).
جند سالي بود كه ما از همديگه خبر نداشتيم، تا اينكه يك بار ايشون پس از طي كلي راه، شماره بنده را گير آورده بودند و به من زنگ زدند. (تمام بدبختي من از وقتي شروع شد كه ...)
بعد از اونهم كه با استفاده از تكنولوژي پيشرفته روز، يعني اي-ميل،مرتبا با هم در تماسيم.
اين بهنام ما فقط، يك كمي (فقط يك كمي ها!) خرخون تشريف دارند، (البته تقصيري هم نداره؟ به دوست عزيزش رفته.)
من از راه دور ايشون را مي ماچم. (با اجازه بزرگترها!)
نویسنده: ناصر ساعت
۲/۱۹/۱۳۸۱ ۰۸:۲۸:۰۰ بعدازظهر
لینک