دوشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۱
راستي هفته قبل رفتم خونه، يعني شهرستان، يعني تالش ...
تالش در اين فصل سال (و خصوصا در اين ماه) در نهايت سرسبزي هست و زيباترين روزهاي خودش را در اين اوقات مي بينه.
دو روزي كه خونه بودم، همش رفتيم در طبيعت و حسابي گشتيم و حسابي كيف كرديم.
كوه و دريا و ييلاق و ....
سرسبزي overflow كرده بود و زيبايي به حدي بود كه آدم روحش پرواز مي كرد. من در اين دو روز كلي لذت بردم و كلي فكر كردم و كلي سرحال شدم.
بارها از حالت طبيعي خارج شدم و در خلسه اي ناشي از زيبايي و سرسبزي بيش از اندازه فرو رفتم و به خدا و زيبايي ها فكر كردم..
كنار دريا سعي كردم آرامش پيدا كنم و براي روزهاي سخت زندگي (مثلا زندگي در تهران !!!) ذخيرههايي فراهم كنم..
در كنار رودخونه هم نشستم و كلي با آب و كلي با خودم صحبت كردم..
دو روز خيلي كم بود. درسته كه كيف كردم حسابي . اما اين دوروز نتونست از افسردگي كه فكر مي كنم در نهايت دلم و نهايت وجود هم رخنه كردم نجات پيدا كنم. خيلي كم صحبت شده بودم. در حالي كه دوست داشتم فرياد بزنم و تمام عقده هاي دلم را خالي كنم.. اما آرام بودم. آرامشي نه از روي يقين كه از روي افسردگي...
قطعا اگر چند روز بيشتر مي ماندم، حالم خيلي بهتر مي شد و من به روزهاي طبيعي ام نزديك تر مي شدم..
اين چند روزه در مورد يكي از دوستام هم حسابي فكر كردم و همش داشتم تصور مي كردم كه اگه اون هم الان اينجا بود چي مي شد و ...
و ابن موضوع ، خودش از نشانه هاي افسردگي هست.. !
شايد يك عشق قوي (كيليويي چند؟) بتونه منو به خودم نزديك كنه.. چرا كه عشق آدمو به خودش نزديكتر مي كنه و به نيازهاش و بي نيازيهاش بيشتر واقف مي شه..
يك عشق از نوع عشق به خدا، عشق به انسان، عشق به كار ..
نمي دونم..
من انگيزه مي خواهم همين
نویسنده: ناصر ساعت
۳/۲۰/۱۳۸۱ ۰۸:۲۶:۰۰ بعدازظهر
لینک