جمعه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۱
ديشب ساعت سه ونيم صبح! رفتم خونه. داشتم شام را گرم مي كردم كه يادم اومد يك چيزي را بايد به استادم بگم !
شمارشو پيدا كردم و شروع كردم به شماره گرفتن.. يكبار گرفتم. نشد. !
يك دفعه يادم اومد كه ساعت سه و نيم صبح است و گفتم شايد خواب باشند. به زور خودم را راضي كردم كه دوباره زنگ نزنم و تا صبح صبر كنم .!
---
صبح كه بيدار شدم تصميم گرفتم كه ديگه تا سه و نيم صبح كار نكنم. !
نویسنده: ناصر ساعت
۵/۰۴/۱۳۸۱ ۰۶:۴۲:۰۰ بعدازظهر
لینک