چهارشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۱
سلام.
از وقتي conuter صفحه را برداشتم، احساس وبلاگ داشتن و وبلاگ كار بودن را بيشتر احساس مي كنم.
-------
مي گفت: بيا برات فال حافظ بگيرم، ! فال مي گرفت اما حافظ خونياش اصلا خوب نبود. مي گفتم: بده من خودم برات مي خونم. من از اون بدتر.. اونوقت همه با هم مي خنديديم..
مي گفت: غذا را اون موقع مي خوريم كه تو بيايي. يعني هر موقع كه اراده كني، ما هم حاضريم !
مي گفت: از اين به بعد هر شب بهت زنگ مي زنم!. مي دونستم كه نمي تونه بزنه اما مي دونم كه خيلي دلش برام تنگ خواهد شد.. me tooooooo
مي گفت: هر موقع اينترنت وصل ميشوم اولين كارم اينه كه وبلاگ تو را بخونم.
مي گفت: وقتي منو ديد اولين جملهاش اين بود: امروز آلبومت را ديديم! فهميدم كه توضيح مي خواد !من هم سريع جواب دادم كه اون عكسهاي .. مال يكي ديگه هست كه اشتباهي در آلبوم من گذاشته شده.
معني تفاهم را خوب فهميدم.
حسوديم ميشه. نه نه ! غبطه مي خورم..
احساس كردم شايد من اينقدر خوششانس نباشم.
مي گفت، عشق حافظ هستم، من براش يك ديوان خوشگل خريدم و زيرش را هم امضا كردم كه براي هميشه باهاش بمونه...
نویسنده: ناصر ساعت
۶/۲۰/۱۳۸۱ ۰۸:۴۰:۰۰ بعدازظهر
لینک