شنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۱
آخ كه چقدر دلم براي شمال تنگ شده.
يادمه هميشه دير دير مي رفتم خونه. از همون بچهگي(سال سوم راهنمايي) كه از خانواده جدا شدم عادت كردم كه دير به دير خانه بروم. و چه عادت بدي.
دوست دارم بروم خانه و از هواي پاييزي شمال كه روحبخش و زنده كننده هست، استفاده كنم..
دوست دارم زير بارون شمال، قدم بزنم و خيس بشوم. طوري كه ميخوام تمام بدنم باروني بشه. مي خواهم تمام كدورتها و ناپاكيهاي جسم و روحم را با بارون بشروم و تميز كنم.
آي كه خيلي وقته زير بارون قدم نزدهام. اين براي مني كه فرزند و بزرگ شده باران هستم يعني نابودي، يعني آوارگي، يعني بي كسي، بعني پوچي...
فكر كنم ديگه هم دلم، هم روحم، هم ذاتم تبديل به سنگ شده باشند..
نویسنده: ناصر ساعت
۷/۲۰/۱۳۸۱ ۰۹:۴۲:۰۰ بعدازظهر
لینک