شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۱
غم هجری کشیده ام کمپرس
آخ که چقدر زود دلم برات تنگ شد. باور نمی کردم که این قدر زود مشتاق دیدار دوباره ات بشوم.
یاداته قبلا هم با هم نهار می خوردیم و با هم درس می خوندیم و توی خوابگاه، توی کلاس، توی کوچه، توی بازار، همه و همه و همه جا با هم بودیم..
یادته تا نیمه های شب با هم کار می کردیم.و من چه افتخاری می کردم که ن. دوست من بودی.
اولین بار که در سال دوم دبیرستان دیدمت، عاشقت شدم. همون موقع تصمیم خودم را گرفتتم که بهت عشق بورزم و باهات دوست بشوم.. اون روزی که با هم دوست شدبم، من آرام آرام گریه می کردم. طوری که کسی نشنود. آخر برای مرد زشت هست که گریه کند!! البته گریه ام از روی شوق و سادی بود.. تو که نمی دونی چقدر زحمت کشیدم تا به تو رسیدم. چقدر شب و روز برایت کار کردم که تو را مرا ب÷سندی!
چه روزها که گردش را تعطیل کردم و تنها به فکر تو گردیدم! چه شبها که خواب را بر خود حرام کردم و به تو فکر کردم.. اون موقع ها تو نهایت آرزوی من بودی.. اونقدر عاشقت بودم که سر کلاس فیزیک، اسمت را با چاقوی دوستم روی میز نوشتم و اسم خودم را هم خیلی کوچک که کسی نبیند!.. دوست داشتم خودت مرا بخواهی.. آخر من هم غرور داشتم..
اما اون روز که فهمیدم میام پیشت، چقدر خوشحال شدم.. چقدر خوشحال شدم و چقدر لذت بردم.. همه جه با حسودی و با غبطه به من نگاه می کردند. خیلی ها دوست داشتند که جای من بودند.. آخر کار هر کسی نبود.. من مزد شب وروز بیداریهایم را گرفته بودم..
اما حیف از اون دو سالی که به بطالت گذشت.. در واقع من اسیر تو شدم! من دیوانه .و مبهوت اسم تو شدم. و چقدذر ضرر کردم.. اما چقدر خوب شد که خودم را زود پیدا کردم و از تمام منجلابها و ابتذال ها کناره گیری کردم..
یادته از سال سوم دیکه با تو بودم.. سعی کردم اسمت را در خودم بکشم و به خودت بچسبم! سعی کردم مثل توی واقعی بشوم. مثل تویی که خیلی ها را به رنگ خودت در آورده بودی..
البته خیلی ها هم بودند که از تو و از خصلت هایت به بدی یاد می کردند. اما اشکالی نداره. ما که می شماسیمت، خوب می فهمیم که تو چطوری هستی.
دوستت دارم.. الان چند شبه که دیگه بی تو به سر می برم و چقدر برام سخته.. دوست دارم حتی هر روز تنها یکبار هم که شده بیام ببینمت و از بوی تو لذت ببرم و از تو تشکر کنم که دست منو گرفتی و بالا کشیدی..
می دونم اسمت برای همیشه با من می مونه. اما من دوست داشتم خودت با من بمونی.. می دونی ، دوست دارم بازم برگردم..بازم برگردم و برای همیشه پیش تو باشم.. می دونم که خیل یسخته اما بازم می آم. به عشق تو هر جا که بگی می رم و هر کاری که بگی می کنم..
وقتی به گذشته نگاه می کنم می بینم ک بیشتر تلاشهایم و ارزشمندترین روزها و شبهای زندگی ام برای تو بوده و من جز تو به هیچ چیز دیگر فکر نمی کردم..
یادمه برای اینکه ناکامی ها شکستم ندهند، همواره به یاد تو باشم و به یاد تو تلاش کنم تا همیشه خصوصیات و خصلتهای تو در من بمونه...
می دونی.. دیگه از اینکه نیستی دلم می گیره. باورت می شه.؟!
من از تو تشکر می کنم. خیلی زیاد. تو کمکم کردی که خودم را بشناسم و تو کمکم کردی که خودم را باور کنم و تو یادم دادی که همیشه زنده باشم. تو یادم دادی که همیشه می شه موفق بود و همیشه می شه زندگی کرددددددددددددددددددددددددددددددد.
اون لحظه هرگز یادم نمی ره. هر موقع از من می پرسند بهترین لحظه زندگی ات کی بوده: بی شک جواب می دم اون لحظه ای که به من گقتند قبولت کرده و قراره که بری پیشش.. اون لحظه ای که به من گفنتند صنعتی شریف قبول شدی و تو همنام استاد شریف واقفی، چقدر بزرگ بودی.. اگر چه من نتونستم هرگز مثل تو بشوم.! اگر چه هرگز نتونستم همرنگ تو بشوم. اما دوست دارم یازم برگردم پیشت... منتظرم بمون.. منو که می شناسی؟!
دانشگاه من! مرا فراموش نکن! (ندید یدبد!)
نویسنده: ناصر ساعت
۸/۱۸/۱۳۸۱ ۱۱:۲۵:۰۰ بعدازظهر
لینک