سهشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۲
اسمش دانی بود! تهران را خوب می شناخت. فامیلیش را نمی دانست. نهار نخورده بود. مدرسه نمی رفت. شناسنامه نداشت. اگر روزی کمتر از 3000 تومان کار می کرد از مادرش کتک می خورد.
کنار من نشسته بود. یک دفعه از من پرسید که چیکاره هستم! من هم گفتم که در اداره کار می کنم! گفت کدوم اداره!؟ گفتم دانشگاه.
گفت نهار خوردی؟ (ساعت 8:30 شب). گفتم نه !
گفت دارم می روم توپخونه اونجا باید 500 تومان کار کنم. می گفت آرژانتین از توپ خونه بیشتر کار است.
می گفت: خونه گرون شده! خونه ما در شوش است. زیرش چاهه.! خواهرم یک بار افتاد و پاش شکست.
به زور 7 سالش می شد اما مثل مردها حرف می زد.
کنارم نشسته بود که یک دفعه متوجه شدم خوابش برده. بساط "واکس زنی اش" را هم روی پاهاش گذاشته بود و سر کیفش را به دور دستاش گره زده بود.
تنها آرزوش این بود که یکی پیدا بشه که بخواهد کفشش را واکس بزند...
برام از خاطراتش می گفت. تمام خاطراتش در مورد میزان کارکردش بود.
می گفت یک بار یک آقاهه ای 500 تومان واسه واکس زدن کفشش داده بود.
یک بار هم سوار ماشینش کرده بودند و بهش نهار داده بودند.
نویسنده: ناصر ساعت
۲/۰۹/۱۳۸۲ ۰۹:۳۵:۰۰ بعدازظهر
لینک