سهشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۳
قصه زندگی.
پرنده ای که در دست دخترک به ظاهر زشت بود بسار تقلا کرد که انتخابش درست باشد.
از ما ترسیده بود. اما به آرامی نگاه می کرد.
کمی بالا و پایین کرد.
صورتش را برگرداند به طرفی دیگر و بی خیال، فصلی دیگر از زندگی را ورق زد.
پاکت نامه گشورده شد.
برگه ای سبز از داخل آن در آمد.
یک طرق به نثر و طرف دیگر به نظم بود.
فقط دو کلمه از نظم آن را خواندم. خود م تفسیر آن را می دانستم و انتظاری غیر از این از آن پرنده عاشق نداشتم.
برگه را رهسپار رودخانه کردم تا در جریان حرکت زندگی، بقیه آن نظم، تجربه گردد.
دو کلمه آشنا. کلماتی که از اول می شناختمشان به جان و دل. به ایمان و یقین.
گوییا پرنده از باور من دستور می گرفت.
بی اهمیت از کنارش گذشتم
اما شب، در عالم معنا، به ناگه، همان پرنده به خوابم آمد و از من خواست آن شعر را یکبار دیگر بخوانم و من بی اختیار در حالی که جمعیت کثیری پیرامونم را فرا گرفته بودند آن را بلند فریاد کردم :
"الا یا ایها الساقی ... "
نویسنده: ناصر ساعت
۵/۱۳/۱۳۸۳ ۱۲:۳۹:۰۰ قبلازظهر
لینک