پنجشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۳
همه چيز تمام شد. اگر روزي كه شروع شد فكر اينجا را هم مي كردي حالا اينقدر اذيت نمي شدي.
بازهم كوله بار سختي ها و غم ها را انداختي روي دوش خودت و سربالايي را نفس نفس طي كردي. حالا كه سربالايي تمام شده مي بيني آن چيزي كه مي خواستي ديده نمي شود.
اصلا آن چيزي كه تو مي خواستي نبوده كه حالا براي نرسيدن به آن افسوس مي خوري، همه چيز تمام شد، اما
اما كار ما هم ايستادن نيست، عادت داريم وقتي به صفر مي رسيم دوباره براي خودمان آرمان درست كنيم و دوباره تنهايي و كوله بار سنگين غصه و سربالايي،
اين وسط يك چيز باقي مي ماند كه مي شود انرژي حركت دوباره.
حس به دست آوردن يك تجربه جديد و اينكه مي توان يكجور ديگر هم دنيا را ديد. در بدترين شرايط هم آدم هايي براي دوست داشتن، گو ش هايي براي شنيدن حرف هاي تنهايي است و نگاه هايي براي عشق ورزيدن بهشان وجود دارد و همين ها شده توشه سفر.
همه چيز تمام شد. اين همه چيز، همه چيزها نيست اگر بتوانيم در سربالايي ها هم تحمل كنيم. اگر با گلوي پاره و آغشته به خون در يك دشت تنهاي تنها جان مي كني سرت را بلند كن و به هر زحمت كه شده او را ببين. فقط به خاطر همين كوزه به سرهاي دوست داشتني است كه نبايد زندگي، بايد مي شود.
"از ایرانشهر"
نویسنده: ناصر ساعت
۷/۳۰/۱۳۸۳ ۰۵:۲۵:۰۰ بعدازظهر
لینک