یکشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۳
دنبال جایی می گشتم که بتونم راحت شیرجه بزنم. رو کول پسر عمو هم می شد رفت اما چون عمق آب کم بود ریسکش بالا بود. می ترسیدم بخورم به کف آب و حتی یکبار هم اینطوری شد. بلند شدم و به قصد زیرآبی پریدم که چانه ام خورد به شنهای کف آب. اگر محکم تر رفته بودم معلوم نبود چند ساعت باید در دندانپزشکی صرف می کردم...
بعد از شنا در یکی از کلبه های چوبی نشستیم و صحبت کردیم. بساط کباب و چای هم فراهم بود.
کم کم داشت شب می شد. زیاد بودیم حرفهای مختلفی رد و بدل می شد و در بین همه این وقت ها، شادی بود و زندگی بود که جریان داشت.
خبری از دود و داد و بیداد تهران نبود.
یادم باشه بعد از این، از این تهران فلان فلان شده، بیشتر خارج بشوم و این عمر را به پای دود و داد تهران تلف نکنم.
نویسنده: ناصر ساعت
۶/۱۵/۱۳۸۳ ۰۲:۳۰:۰۰ بعدازظهر
لینک