سهشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۶
استاد میرقیوم نیا
سال دوم دبیرستان بود. خوابگاهی بودم. خوابگاه شهید صدوقی. اتاق ما روبروی نمازخانه بود. با تمام جزییاتش یادم هست.
روزهایی بود که احساس می کردم در ابتدای دوران اوج تحصیلیم هستم. احساسم بیجا نبود. همان سال درمسابقات مختلف علمی مدرسه بارها با اختلاف زیاد با بقیه، اول شدم. شدیدا یاد کلاس فیزیک و معلم هزیز آنروزهایم افتاده ام.
امتحان ثلث اول فیزیک بود. هنوز سیستم آموزشی ما ثلثی بود و همان سالهای بود که نظام جدید آموزشی به صورت آزمایشی در برخی مدارس آغاز شده بود.
فیزیک را دوست داشتم چون پایه ریاضی داشت. اصلا قصد آن ندارم که بگویم عاشق ریاضی بودم که با آن زندگی می کردم.
شب امتحان کمی سرما خوردم. سرمای خوردگی کوچکی بود که به هیچ وجه نمی توانست مانع من در دادن امتحان فردایم بشوم.
اما فردایش بسار ترسیدم وامتحان ندادم. بچگی که کردم این بود که دقیقا بعد از امتحان پیش معلممان رفتم و به ایشان گفتم که این که امتحان آسونی بود و از این حرفها...
معلم هم که پیش خود احساس کرده بود من مریض نیستم و الکی امتحان نداده ام به من قول داد که نمره این ثلثم را صفر رد کند...
بارها سعی کردم که به ایشان بقبولانم که من مریض بوده ام اما قبول نکردند که نکردند..
از قضا نمره بچه ها خیلی پایین شد و استاد محترم تصمیم گرفتند که از دانش آموزانی که نمره پایین گرفته اند امتحان مجدد بگیرند.
ابتدا قرار نبود که از من امتحان بگیرند و استاد محترم نمره ای بهتر از صفر را برای من درنظر نداشتند. اما پس از گفتگو با ایشان و قبول کردن اینکه در آن روز چندان مریض نبوده و می توانستم امتحان بدهم قبول کردند که در این آزمون جبرانی شرکت کنم...
کاملا یادم می آيد که امتحان بسیار سختی بود. با تمام وجود در تمام مدت امتحان در همان نماز خانه روبروی اتاقم در آن مدرسه دوست داشتنی نمونه دولتی! در حال نوشتن جواب سوالهای سخت امتحان بودم.. نیاز به فکر کردن در مورد سوالها نداشتم چون هم فرصتی نداشتم و هم البته تسلطی کامل داشتم.
بازهم یادم می آید که آن امتحان کذایی را 20 شدم اما امتحان بسیار سختی بود و من هنوز میزان سختی آن را کاملا به یاد دارم..
استاد جالبی بود. مهندس میرقیوم نیا تازه از دانشگاه برگشته بود. با بقیه فرق می کرد. در زنگهای تفریج یا زمانهای بیکاری، در دفتر مدرسه، کتاب می خواند و بچه ها بارها در دست ایشان کتابهای رمان دیده بودند...
می گفتند مهندس است! از علم و صنعت مهندسی برق گرفته است. می گفتند کارش خیلی درست است! آدم عجیبی بود!
برای اولین بار در کلاس، از کتاب انگلیسی برای ما درس می داد و مساله حل می کرد. برخی بچه ها اسمش را ترانسلیت!! گذاشته بودند. همان سال یا سال بعدش بود که ازدواج کرد. در اردوی سال بعد مشهد با هم بودیم. برای خود هیچ نخرید فقط یک تسبیح برایش خریدند. سال بعدش کلاس آمادگی المپیاد گذاشت و شاگرد اولها در آن شرکت کردند. من با جرات تمام و با اعتماد به نفس بالا آن کلاسها را تحریم کرده و در هیچ یک از کلاسهایش که خیلی زود به تعطیلی کشیده شدند شرکت نکردم و ادعا می کردم که هدفم تنها کنکور است. (چه بچگی های جالبی!)
سال چهارم دریکی از کلاسها، دعوایم کرد. وسط کلاسش، دوست عزیزم "شاملی" موضوعی را مطرح کرد که من نتوانستم خودم را نگه دارم و بلند بلند خندیدم. استاد محترم هم به زیبایی گوش من و مستر شاملی را کشیدند و البته بسیار دوستانه و استادانه. و من هنوز مزه شیرین آن را به خاطر دارم..!
از بس شیرین درس می داد و البته از بس درس را آسان می دیدم احساس می کردم که اگر سرکلاس فقط به درسش گوش کرده و کاردیگری نکنم ضرر کرده ام و همیشه سعی می کردم کاردیگری هم همزمان با گوش دادن به درس انجام دهم. یادم می آيد روی میز ردیف آخر کلاس، با چاقوی کوچکی که داشتم کلمه "کامپیوتر شریف" را فقط در کلاس ایشان کندم.
یکبار با "شرقی" (که حالا "دکتر شرقی" صدایش می کنیم) دعوایش شد. شرقی هم آدم چقری بود و دم به تله نمی داد! من با صدای بلند شرقی را تشویق می کردم: شرقی.... شرقی.. شرقی ... شرقی... اما استاد محترم آن دعوا را برنده شد و شرقی را در یک نزاع فیزیکی کوچک، سر جایش نشاند و البته به ما هم هیچ نگفت. مرد خوبی بود. مرد بزرگی بود. هنوز هم یادم هست، برخلاف همه، اعداد را انگلیسی می نوشت! خازن های چند طبقه در امتحان می داد و کلا در پی خرق عادت بود. یکی از آدمهای عجیبی بود که درمیان آدمها و محیط تکراری و عادی شده آن روز، مفهوم"خرق عادت" و مفهوم "جور دیگر بودن" را به خوبی از او فرا گرفتم.
مرد خوبی بود. استاد بزرگی بود. هنوز هم حرفهایش و زمزمه های استادیش که با درسهایش بزرگمان می کرد و به زبان فیزیک، زندگی بادمان می داد زیر گوشم است.
نمی دانم هنوز هم به شغل شریف استادی و معلمی مشغول هستند و یا اینکه حرفه مهندسی از سر گرفته اند. اما بسیار علاقمندم که یکبار دیگر سرکلاس ایشان حاضرشده و از بیان خاص و لهجه شیرین و بزرگوارانه اش بهره مند شوم.
یادش بخیرو گرامی
نویسنده: ناصر ساعت
۸/۰۱/۱۳۸۶ ۱۰:۵۷:۰۰ بعدازظهر
لینک