جمعه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۸
همیشه روزهای اول؛ روزهای اولِ فصل های زندگی، روزهای مهم و به یادماندنی هستند و معمولا اتفاقاتی می افتد که در ذهن ماندگار می شود.روز اولی که به مدرسه رفتم. آن لحظه که با مادر خداحافظی کردم و تنها روانه کلاس شدم و مکانی دیدم با کلی آدم هم قد و هم سن خودم و معلمی که از همه بزرگتر بود و ما را نگاه می کرد! خاطره ای ماندگار در ذهنم شد.
روز اولی که دبیرستان نمونه که در شهر دیگری غیر از شهر محل زندگی ام بود و بدور از خانواده می بایست 4 سال درس می خواندم آن لحظه که بابا خداحافظی کرد و به شهر مان برگشت و من تنها در آن مدرسه ماندم و خاطره ای ماندگار در ذهنم شد.
و اما روز اولی که وارد شریف شدم. دیگر، البته بزرگ شده بودم و نگرانیِ تنهایی ها نبودم. آن روز نوشته ای و گفته ای برایم خاطره شد و در ذهنم ماند. شعری که فرامرز عزیز سرود و برایمان خاطره شد:
"...
من مانده ام چگونه میشود بین «انقلاب» و «ولی عصر» ارتباط برقرار كرد !!
مردم وقتی به ‹انقلاب› میرسند- از شدت دود -اشك میریزند،
اما ‹ولی عصر› هنوز هم طرفدار دارد.
در این چند ساله هر وقت ترافیك «انقلاب» غوغا كرده است، خیلیها از «خط » خارج شده اند...
از ترس این كه مبادا در «انقلاب» گیر كنند و به «آزادی» نرسند!!
مردم وقتی به «انقلاب» میرسند اشك میریزند،
اما «ولی عصر» هنوز هم طرفدار دارد.
... "
امروز شنیدم که فرامرز حجازی، خود تبدیل به خاطره ای شده است و برای همیشه از میان ما رفته. روحش شاد و یادش گرامی.
...
می خواستم دوباره بگویم مردچشم انتظار آمدنت هستیم
یكباره سرد شد تنم از سردیت
آیا بتی نمانده كه نشكستیم ؟!
می خواستم دوباره بگویم مرداهل كدام كسب سكونی تو؟
!آیا دوباره اهل نبردی تو ؟!
آیا دوباره تشنه خونی تو ؟!
می خواستم دوباره بگویم مرداخبار از هجوم شما خالیست !
آیا دوباره اهل خطر هستی،
یا این كه این غرور تو پوشالیست ؟!
می خواستم دوباره بگویم مرداین جا پناهگاه فراموشیست !
«آژیر سرخ ممتد» پی در پیحرفی نزن كه موسم خاموشیست!
می خواستم ولی نتوانستم دل بركنـم ز سردی آغوشـتوقتی كه میرسم به تو:
چون دریاچون سیل در صراحت خاموشت … !!
برچسبها: فرامرز حجازی
نویسنده: ناصر ساعت
۵/۰۹/۱۳۸۸ ۱۱:۴۱:۰۰ بعدازظهر
لینک