سهشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۰
جديدا دارم يك رماني از آنتي چخوف مي خونم به نام ”زندگي من ”. فكر كنم داستان زندگي خودش باشه.
ديشب خيلي دير خوابيدم و صبح هم زود بيدار شدم ! الان هم كلي خوابم مي آيد. اما من كه نمي تونم ننويسم. اين نوشتن منو از خيلي از آدمها بي نياز كرده. باور كنيد هر مو قع تنها مي شوم و دلم مي گيرد ميآيم و وبلاگ مي نويسم. قبلا كه تنها مي شدم بايد يكي را پيدا مي كردم و يك جوري(غير مستقيم) التماسش مي كردم كه منو تحمل كنه و يك كمي بامن باشه ، تا بگيم و بخنديم. يا اينكه به يكي زنگ مي زدم و معمولا بيشتر حالم گرفته مي شد....
اما الان قضيه فرق كرده. من با وبلاگهايم حال مي كنم و عاشق همه وبلاگ خوانهايم هستم. قبلا يك چيزي مي گفتم يكي شايد پيدا مي شد كه بشنوه. اما الان كلي آدم باحال و با مرام با من هستند و با هم زندگي مي كنيم.
دو سه روزي هست كه نماز صبحم قضا مي شه ! اعصابم خورد مي شه وقتي بيدار مي شم و مي بينم كه وقت نماز گذشته و من تنبل خواب موندم.
وقتي خواب مي مونم بيشتر از اين اعصابم خورد مي شه كه چرا ضعيف بازي در مي ارم و از روي ضعف و تنبلي خواب مي مونم. آخه خودم دوست دارم كه بيدار بشوم وگرنه اگه خودم نخواهم بيدار شم كه مشكلي نيست جون خودم نخواستم!
نویسنده: ناصر ساعت
۹/۲۰/۱۳۸۰ ۰۸:۱۹:۰۰ بعدازظهر
لینک