پنجشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۰
امروز پس از مدتها يكي از دوستهاي خوبمو ديدم. البته منظورم در yahoo هستش. خيلي وقت بود كه باهاش سحبت نكرده بودم.(تقريبا بعد از اون شبي كه رفته بودم دانشگاه تهران...)
كلي با هم صحبت كرديم. ظاهرا به خاطر مساله اي ناراحت بود و احساس كردم كه خيلي غمگينه... در ضمن يك شعري هم برام فرستاد كه خيلي جالبه :
اي به داد من رسيده تو روزاي خود شکستن اي چراغ مهربوني تو روزهاي وحشت من اي تبلور حقيقت توي لحظه هاي ترديد
تو شبو از من گرفتي تو منو دادي به خورشيد اگه باشي يا نباشي براي من تکيه گاهي براي من که غريبم تو رفيقي, جون پناهي
ياور هميشه مومن تو برو سفر سلامت غم من نخور که دوري براي من شده عادت ناجي عاطفه من شعرم از تو جون گرفته
رگ خشک بودن من از تن تو خون گرفته اگه مديون تو باشم اگه از تو باشه جونم قدر اون لحظه نداره که منو دادي نشونم
وقتي شب,شب سفر بود توي کوچه هاي وحشت وقتي همسايه کسي بود واسه بردنم به ظلنت
وقتي هر ثانيه شب تپش هراس من بود وقتي زخم خنجر دوست بهترين لباس من بود تو با دست مهربوني به تنم مرحم کشيدي
برام از روشني گفتي پرده شبو دريدي ياور هميشه مومن تو برو سفر سلامت غم من نخور که دوري براي من شده عادت
اي طلوع اولين روز اي رفيق آخر من به سلامت ! سفرت خوش اي يگانه ياور من
مقصدت هر جا که باشه هر جاي دنيا که باشي انور مرز شقايق پشت لحظه ها که باشي
خاطرت باشه که قلبت سپر بلاي من بود تنها دست تو رفيق دست بي رياي من بود
نویسنده: ناصر ساعت
۹/۲۹/۱۳۸۰ ۰۹:۰۸:۰۰ بعدازظهر
لینک