جمعه، آذر ۲۳، ۱۳۸۰
امشب بايد بروم خانه. البته خانه مان در شمال، در تالش...
قصد رفتن نداشتم، يعني دودل بودم. اما تلفني داشتم كه مرا مصمم كرد كه بروم.. مجبورم كه بروم . يعني الان بهترين فرصت هست كه بروم، چرا كه احساس مي كنم مي توانم كاري انجام بدهم...بايد بروم. بايد بروم كه مي توان سفينه نجات باشم. مي تواني نقشي بزرگ داشته باشم...غفلت جايز نيست.
اگر بدانيد چقدر امشب دلم پره و مترصد فرصتي براي بروز. اگر بدانيد كه امشب چه مي كشم... زندگي پستي بلندي هاي فراواني دارد. شايد اين نيز يكي از بازيهاي طبيعت باشد.
شايد امتحاني ديگر باشد از طرف خدا كه خود را نشان دهم.. كه نشان دهم همان هستم كه هميشه آرزو داشتم ياور مظلومان باشم و انيس دردمندان.. امشب فرصتي ديگر است كه بايد مواقم باشم و مرد... مدتي است كه دچار يكنواختي شده ام و از همه چي حالم به هم مي خورد..شايد اين فرصتي باشد براي حركتي جديد. شايد فرصتي باشد براي جبران مافات، شايد فرصتي باشد براي زنده ماندن، براي زنده شدن...
زندگي چه ارزشي دارد اگر نتوانيم به ديگران كمك كنيم و به آنها كه نياز دارند، زندگي ببخشيم.. چه ارزشي دارد كه همش به فكر خودمان باشيم و خود بخوريم و خود بپوشيم و فقط خود و خود و خود.
قبل از ما خيلي ها آمده اند و رفته اند حتي آنهايي كه پادشاهاني بودند و حكومتها مي كردند... همه و همه رفتند . ما نيز خواهيم رفت.. فرصتي اندگ داريم تا خود را نشان دهيم.. فرصتي اندك داريم تا زنده باشيم و نشان دهيم كه زندهايم ، نشان دهيم كه انسانيم... نشان دهيم كه تا چه حد مي توان بزرگ بود ، نشان دهيم كه تا چه مي توان انشان بود ، نشان دهيم كه تا چه حد مي توانيم ايثار كنيم و نشان دهيم كه تا چه مي توانيم مرد باشيم....
در چنين مواقعي.. وقتي كه آماده مي شوم براي يك مبارزه.. مبارزه اي كه پيروزي در آن تاثيرات فراواني اول در ديگران و بعد در خودم خواهد داشت، بي اختيار ياد دكتر چمران مي افتم. دكتر چمراني كه به حق بزرگ بود و مرد بود و مرد بود و مرد.
امشب بايد نشان دهم كه من همان هستم كه مي خواستم، هماني كه مدتهاست آرزويش را دارم. خوشحالم كه كمكي خواهم كرد، خوشحالم كه مردهاي را زندهخواهم كرد،دلي را شاد خواهم كرد. اگر بتوانم. اگر خدا بخواهد...
در چنين مواقعي. چقدر دوست دارم كسي در كنارم باشد تا حرفهايم را بشنود، تا به درد دل من گوش دهد تا انيسم باشد.. تا همسفرم باشد... البته همسفري كه بفهمد، همسفري كه مكمل باشد.... !!
امشب خواهم رفت تا بار ديگر به خود بيايم و از اين زندگي يكنواخت نجات پيدا كنم. امشب سفر خواهم كرد تا نشان دهم كه چقدر بزرگ مي توانم باشم... اما اين بالاترين حد نيست....
اگر خدا كمك كند كه خواهد كرد. اگر زنده بمانم و توفيق داشته باشم.... (آخرين باري كه مي رفتم شمال، در راه تصادف كرديم و چيزي نمونده بود كه ...)
نویسنده: ناصر ساعت
۹/۲۳/۱۳۸۰ ۰۸:۰۲:۰۰ بعدازظهر
لینک