چهارشنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۰
بالاخره تموم شد. پس از كلي آرزو و انتظار.. بالاخره نتيجه اعلام شد.
نمي دونيد چقدر برايش كار كردم و زحمت كشيدم. نميدونيد چه خون دلها خوردم و چه زجر ها كشيدم.
از بچگي هي به دنبالش بودم، مي دونستم كه ميشه، اما بايد سعي مي كردم، تلاش مي كردم ، بزرگي مي كردم،
بايد بچه خوبو سربهراهي مي شدم و درس مي خوندم. بايد به حرف آدمهاي موفق گوش مي كردم...
ياد تمام سختي هاي زندگي به خير، ياد تمام شبهايي كه تا صبح مي نشستم و همينجور درس مي خوندم و حفظ مي كردم و مساله حل مي كردم .
ياد دوران دبيرستان به خير كه دبيرستان شبانه روزي بوديم، به حساب، مدرسه نمونه استان بود و ما هم برگزيدگان و نخبه هاي استان..
در حالي كه امكاناتش خيلي كم بود.. باز در حالي كه اگر من در خانه مي موندم و در شهر خودمون درس مي خوندم تمام امكانات رفاهي برام جور بود و مي تونستم در بهترين مدرسه شهر ثبت نام كنم.
بايد تحملش مي كردم، چون خيلي چيزها ياد مي گرفتم، خيلي قوي تر مي شدم، البته بعضي چيزها را هم از دست دادم كه فقط افسوس يكي از اين هابراي هميشه در دلم هست كه خيلي هم عذابم مي دهد، شخصيت مرا به باد مي دهد و بزرگي ام را به يغما مي برد. بزرگترين گناه دوران !
اما مهمترين چيزي كه ياد گرفتم رقابت بود. رقابت براي زنده ماندن، رقابت براي ماندن و بودن. همين رقابت بود كه باعث شد چندين مقام شهرستاني و استاني در درس كسب كنم و آخرش هم در كنكور بود كه كولاك كردم و اول مدرسه و شهر و دوم يا سوم استان شدم و 44 كشور و بعد هم كامپيوتر شريف....بگذريم.
اما تحمل كردم و به خاطر دوري از خانواده و مشكلات فراواني كه در مدرسه داشتيم سعي كردم خودمو بشناسم و خودم باشم. شايد تاثير همون دوران هست كه الان مي تونم خيلي از سختي ها را راحت تحمل كنم و خم به ابرو نيارم...
اين اواخر هم كه اصفهان بايد مي رفتم مدام و مدام. آخ آخ. اون اوايل كه اصفهان مي رفتم خيلي اذيت مي شدم، در گرما وسرما، بايد مي دويدم و تلاش مي كردم و درس مي خوندم.
بايد تكانهاي وحشتناك قطار رو تحمل مي كردم و مي خوابيدم، بايد سرماي اتوبوس و اضطراب و ترس شبهاي بيابان را تحمل مي كردم...
چون ياد گرفته بودم كه بايد مرد باشم، بايد سعي كنم خودمو بسازم و به ديگران هم كمك كنم كه زندگي غير از اين هيچ ارزشي ندارد.
----------
سخن كوتاه كنم... خلاصه خيلي براش زحمت كشيدم و عرق ريختم و خون دل خوردم .
امروز قطعا روز بزرگي براي من خواهد بود . روزي كه هرگز فراموش نخواهد شد.
براي من كه ارزشمنده. خيلي هم ارزشمنده، مخصوصا اگه بدونين كه چقدر براش تلاش كردم ..
قبول شدن در دكترا، اونهم دكتراي كامپيوتر... !
مي دونم از امروز مسوليتم سنگين شده، مي دونم بيشتر بايد حواسم جمع باشه و بايد بيشتر مواظب خودم و حرفا و رفتار و اخلاقم باشم..
مي دونم خيلي ها آرزو مي كنن كه اينو داشتنه باشن، اما باور كنيد اينها مهم نيستند، مهم، بزرگي و انسانيت و مفيد بودن براي بقيه هست.
نویسنده: ناصر ساعت
۱۰/۲۶/۱۳۸۰ ۰۴:۲۶:۰۰ بعدازظهر
لینک