سهشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۰
عجب نگاهي بود. تا عمق وجودم نفوذ كرد و منو حركت داد و باعث شد كه از خود بيخود بشوم. نمي دونم چه حالتي بود كه به من دست داد كه مجبور شدم بلند شوم و نگاهش كنم. مي دونستم كه اونهم داره نگاه مي كنه. نگاهمون خوب به هم گره خورد. آنهم چند بار. بد جور در من تاثير گذاشت. ميان اين همه جمعيت چه طوري مي تونستم اين احساس عجيب و مقدس را پنهان كنم. مجبور شدم راه بروم و از محل دور شوم تا عادي بشوم.
نگاهش منو دنبال مي كرد. دوسا داشتم بروم و دستاشو بگيرم و با خودم ببرمش به اوج احساس و تمنايي كه اون لحظه عجيب داشتم.... دلم مي خواست اونو هم شريك كنم. البته نمي دونم اون چقدر مي خواست كه منو شريك اين احساسش كنه. مي دونستم كهن گاهاش عادي نيست. نگاهي بود كه برام خيلي آشنا بود. خيلي خيلي آشنا. انگار مدتها بود كه مي شناختمش. انگار مدتها بود كه با هم آشنا بوديم و كلي با هم حرف زده بوديم... .
نمي دانم چرا اينجوري نگاهم مي كرد. انگار مي خواست التماس كنه و به پام بيافته. دقيقا مثل احساس من. ميخواست دوان دوان بياد و در كنارم زانو بزنه و اشكهامو پاك كنه.
اما حيف كه بزرگ شدم و خيلي وقته كه ديگه به من حكم شده كه گول اين احساس ها را نخورم. خيلي وقته كه در مغزم، حك شده كه اين ها را بايد از ديد عقل ديد و خيلي از احساسهاي مقدس و عجيب را بايد كه از كنارشون گذشت.
اما نگاهش جوري بود كه منو سير مي كرد . منو پر مي كرد از احساس پرواز. پرواز به دنياي ماوراي اين دنيا، به دنيايي فراتر و زيبا تر از دنياي كنوني....
چه مي توان كرد. عاقل بايد بود.
لعنت بر عقل !
نویسنده: ناصر ساعت
۱۱/۱۶/۱۳۸۰ ۰۹:۴۱:۰۰ بعدازظهر
لینک