دوشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۱
باز شب و خستگي و...
مهم نيست.. زندگي چقدر شيرين ميشه وقتي آدم هدف داشته باشه و چقدر خوش ميگذره به آدم وقتي دلت بخواد به جايي برسي و براش تلاش كني..
يادمه اين حالت كه با آخرين توان براي رسيدن به چيزي تلاش كني، در دبيرستان زياد به سراغم اومد. مخصوصا مواقعي كه مسابقه علمي داشتيم و سر اول شدن رقابت مي كرديم و براي پوززني ديگه...
باز هم همون حالات به من دست داده، اما اينبار رقيب بيروني ندارم. رقيبم خودمم و خودم.
دوست دارم اين حالت را !اگر چه منجر به پيروزي نشه و اين حرفها..
دوست دارد يار اين آشفتگي ............. كوشش بيهوده به از خفتگي...
(نه؟؟؟ غلام؟!!)
نویسنده: ناصر ساعت
۱/۲۶/۱۳۸۱ ۰۹:۴۰:۰۰ بعدازظهر
لینک