یکشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۱
يك بار با بچه هاي دانشكده رفته بوديم اردو. در اردو من مرتب با يك نفر مي گشتم و با اون حرف مي زدم. اون هم همچين بدش نمي اومد. حتي email اش را هم گرفتم.
فرداش كه mail زده بودم. خوشش نيومده بود و متوجه شدم كه سو تفاهمي از طرف من پيش اومده و درواقع دوستي و عشقي در كار نبوده.(خدا را شكر كه اينگونه بود و گرنه بايد بعدها با همه پسر هاي دانشكده دعوا مي كردم)
همين برايم عبرت شده و ديگه به هيچ چيز اعتماد نمي كنم.به هيچ چيز. حتي اگر خودش به من التماس هم بكند و حتي در نگاهش خواهش و تمنا را هم ببينم باز اعتماد نمي كنم كه نمي كنم.
امروز ديدم ها ! حتي دنبالم هم امد. اونهم دوبار دنبالم اومد. دوبار . كه در چشمهايش خيلي چيز ها ديدم و شرمندهام كه نتونستم جوابش را بدهم. گفتم كه قبلا حسابي ترسيدهام و مارگزيده هم كه از ريسمان سياه و سفيد مي ترسه.
اولين بار كه ديدمش قطعا خوشم آمده بود. اما عاقلتر از اين حرفها (و ترسوتر و مارگزيده تر) از اين حرفها بودم كه به رويم بياورم.
اما اين بار فرق مي كرد. كمي در ته دلم به فكرش بودم. اما سعي كردم كه عادي برخورد كنم. مي خواستم امتحانش كنم.
اما احوالپرسي گرم و تبريكاتش امان از من بريد و نتوانستم حرف بزنم. بعدش هم مثل آدم آهني ها يك سوال كاري كردم و زدم به چاك. چون مطمئن شدم كه از صبح تا به حال N بار ساعتش را نگاه كرده و بي صبرانه منتظر ساعت 12 بوده است.
خداحافظي كردم و از اتاق بيرون آمدم. به زمين تنها خيره شده بودم و تحت هر شرايطي مي خواستم به خودم بقولانم كه اشتباه كرده ام و خبري نبوده است بلكه نياز و ميل و كلي چيزهاي ديگه اين خيالات را به سرم آورده اند.
اما هنگامي كه در وسطهاي سالن برگشتم و او را پشت سرم ديدم ديگر شكي برايم نماند. اما هيچي نگفتم و بازبه راهم ادامه دادم.
انتهاي سالن كه بيرون بروم ديدم كه منتظرم بود كه به انتهاي سالن برسم. ديدم كه راهم را بدرقه مي كند.
اما من باز جرات نكردم كه هيچ فكر ديگري بكنم.
در حيات نشسته بودم و منتظر ماشين بودم كه ديگر بروم. اما اين بار هم به جاي ماشين او را ديدم كه طرفم مي آيد:
“آقاي عزتي ...”
جوابش را دادم.
”راستي ماشينها اونور وا ميايستند!!” گفت و رفت.
عجيب بود! يعني به خاطر تنها چند متر اونورتراين همه راه را بايد مي آمد.؟
من باز هيچ فكر ديگري نكردم.البته در راه چون فكر نمي كردم خوابم نمي برد!!
بايد تصميم خودم را بگيرم.. البته بايد صبر كنم. تا هفته هاي ديگر و تا مطمئن نشوم قدم از قدم بر نمي دارم و كماكان خنگ خواهم ماند !
نویسنده: ناصر ساعت
۱/۱۸/۱۳۸۱ ۰۵:۳۰:۰۰ بعدازظهر
لینک