جمعه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۱
چند روز پيش رفته بودم بيمارستان امام خميني. ملاقات يكي از خويشاوندان.
چه خبرهايي بود ها. !
همه اعصابشون خورد بود، همه عجله داشتند، يك طرف گريه مي كردند، يك طرف صدايشان تا حد دعوا بلند بود، يك طرف به دكتري التماس مي كردند، يك طرف مردم را بيرون مي انداختند.
يك طرف خون ريخته بود، يك طرف يكي را دخالي كه بيهوش بود داشتند به سرعت مي بردند و... .
بعضي از اتاقها را هم كه نگاه مي كردم، يك عده مريض(اكثرا پير) تنهاي تنها نشسته بودند و هيچ كاري نمي كردند و شايد منتظر روزي خوب بودند، شايد منتظر رهايي از اين برزخ دردآور و چندش آور بودند، رهايي در هر دو صورت خوشايند خواهد بود. يا برگشت به زندگي و ادامه حيات، يا مرگ و پرواز روح. كه در هر دو صورت از ماندن در برزخ عذابآور مستشفي بهتر مي نمايد.
از وقتي كه اومدم، مدام دارم به اون آدمهايي كه تنها نشسته بودند و هيچ كاري نمي كردند، فكر مي كنم.اينان قطعا روزي براي خود كسي بودند و برو بيايي داشتند و ... !
راستي يك روز ما هم به آنجا خواهيم رسيد؟
نویسنده: ناصر ساعت
۲/۱۳/۱۳۸۱ ۰۵:۳۳:۰۰ بعدازظهر
لینک