جمعه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۱
امشب شب شهادت دکتر چمران نيز هست.. دکتر چمراني که بزرگ بود و عزيز بود.
دکتر چمراني که به حق علي زمانه بود. مردي بزرگ که ثانيه اي از عشق در گوشش خوانده شده بود که او را چنين بي اعتنا به دنيا و ماديات کرده بود و همه چيز را تنها در گرو عشق خدا مي دانست و بس.
دکتر چمران را تنها در کتابي کوچک از همسرش دو حلقه فيلم و تعداي عکس و دست نوشته و البته نگاهي عميق - پرمعني و تداعي گر بي نهايت عشق شروع کردم..
البته همين ها کافي بودند. اولين بار سال سوم دانشگاه که کتاب خاطرات مهندس بازرگان را مي خوندم با اقيانوسي به عمق دکتر چمران آشنا شدم. خيلي زود مهندس را فراموش کردم و بي قرار کسي شدم که مدتها بود دنبالش مي گشتم و در باورم نبود که به اين روزديها پيدايش کنم. دکتر چمران - نامي که مرا به هراس مي انداخت.. همه جا دنبال نوشته اي خاطره اي و نامي و يادي از اين مراد عشق بودم.. اما همه آشنايانش را مبهوت و حيران روح بزرگش يافتم..
اولين بار که اسمش را شنيدم برايم خاطره اي جالب شد و مساله اي براي حل کردن. همچون مسايل رياضي که چه مشتاقانه به سويشان مي رفتم و تا حل کاملشان در پيشان بودم.. اما اين بار فرق مي کرد...
مساله اي که هر روز برايم مبهم و ميهم تر شد و با هر آشنايي بيشتر - ابهام و آشفتگي ام بيشتر مي شد...
دکتر چمران در اوج مهارت - شهرت و توانايي علمي؛ دانشگاه برکلي و تمام زيباييها و جدبه هاي ظاهري آمريکا را براي پاسخ دادن به نداي هم کيشان لبناني و رسيدن به زيبايهاي اصيل معنوي رها کرده و عازم لبنان مي شود..
« من از اين دنيای دون میگريزم ، از اختلافات ، از تظاهرها و خودنمايی ها و غرورها و خودخواهی ها ، از سفسطه ها و مغلطه ها ، و از دروغها و تهمتها خسته شدهام ، احساس میكنم كه اين جهان جای من نيست ، آنچه ديگران را خوشحال میكند ، مرا سودی نميرساند ... »در ايران صندلي وزارت را به مقام خواهان داده و خود عازم جبهه هاي خاکي نبرد مي شود...
چه لذتي مي برده است در چنين شبي که با معشوق در راز و نياز بوده و در پرواز ي از سر شوق و اشتياق ديدار يار .
« ای خدای بزرگ! به سراغ تو میآيم ، دنيا را پشت سرمیگذارم ، گناهانم را ببخش و سستیها و تقصيراتم را ناديده انگار ، بگذار اكنون كه به سوی تو میآيم ، با دامانی پاک ، قلبی صاف و دلی اميدوار به سوی تو رهسپار گردم ...»
«ای خدای بزرگ! اكنون كه به سوی تو میآيم ، از تو هيچ انتظاری ندارم ، آن چه كردم به خاطر عشق به تو بود ، احساس وظيفه ميكردم ، به سراغ تو میآيم ، در حاليكه نمیدانم آن چه انجام دادهام ، مقبول نظر تو بوده است يا نه؟ نميدانم در آزمونی كه سپری كردهام ، روسفيد شدهام يا نه؟ بهر حال در اين راه جز عشق به عظمت و بزرگی تو ، محرک ديگری نداشتهام ، سوختهام ليكن از سوزش خود لذت بردهام ، چرا كه چون شمع از سوختن خود نور دادهام ، غم و درد ، انيس هميشگی من بودهاند ، با رنج و مشقت خو گرفتهام ، از هيچ كسی ، هيچ چيزی انتظار ندارم ، به آنچه كه كردهام و آنچه كه داشتهام مغرور نيستم ، اما شرمسارم ازاينكه اينقدر ناچيز بودهام ...»
نویسنده: ناصر ساعت
۳/۳۱/۱۳۸۱ ۰۳:۰۴:۰۰ قبلازظهر
لینک