جمعه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۱
چقدر سخت بود اگر امشب نمي نوشتم..
به هر دري زديم ابزاري پيدا نکرديم که دوشيده بشيم..
لامپ خان هم که تمپوراري ان اويليبل بود !!!!
اما به هر جون کندني که بود يک سوراخي پيدا کرديم و رفتيم باز سراغ اين لامپ بيچاره !
توي اون دنيا اين اديتور لامپ شهادت مي ده که چه چيزهايي که بر روي من ننوشتند. همون موقع که مهر خامومشي مي زنند و اديتور لامپ شروع مي کنه به حرف زدن..
---
امشب ِ براي من خيلي مهمه . از اون شبهايي که کلي خاطره توش هست..
به خاطر همينه که مي گم اگه امشب نمي نوشتم منفجر مي شدم..مثل اين نداي چي جي نديده ٍ کم مونده بود که دست به دامن pinglish o english بزنيم که خلاصه به خير گذشت...
------
داشتم مي گفتمِ فردا (يعني امروز چون الات ساعت ۲ شب هست..اما چون هنور نخوابيدم پس فردا مي شه امروز (در ضمن بايد زودي بخوابم! چون نمي دونم که چي دارم مي نويسم.. اما امشب دلي از عزا در خواهم أورد...))
--چهار سال پيش در چنين روزي (۳۱ خرداد ۱۹۹۸!!!) ايران موفق شد آمريکا را ببره و اون شب بياد ماندني و اون پيام تاريخي ...!
ما با دو دوستامون زديم بيرون. دستاويز تعطيلش يادمه که با ما بود و چه اداهايي که در نمي آورد...
رفتيم آريا شهر و يک عده رقصيدند و يک عده کتک خوردند ٍ يک عده کتک زدند. يک عده لنگ هوا کردند و يک عده تماشا کردند ... ما هم خسته شديم و فردايش تا ظهر خوابيديم.
-- چهار سال پيش در چنين روزهايي عبدالله نوري مترتب شد !يعني از وزرات رفت بيرون و چون ايران هم آمريکا برد کسي يادش نموند ...
چند سال پيش در چنين شبي حدودا ۱۲ -۱۳ سال پيش بازي برزيل و اسکاتلند برگزار شد ... همون شبي که زلزله اوند و ويران کرد و رفت..
عجب حکايتي داشتيم اون شب... در خانه ما هم خواب بودند و تنها من مفلوک بيدار بودم.. بابايي هم در منجيل بود يعني در مرکز زلزله..
تخت من يعني رخت خواب من زير دکور حال خونه بود..چند تا ليوان ژيگول و پيگول هم گداشته بودند توي اون دکور.. زلزله که اومد اولين کاري که کردم تلويزيون را خاموش کردم و بعد هم تماشاگر رقص ليوانهاي بالاي سرم شدم و هر لحظه منتظر بودم تا اين لبوان ها با خون کثيف من آلوده بشوند !اما نشدند که نشدند.. با چه فاصله اي حاظر بودند تلو تلو بخوردند و بکوبند به هم ديگه اما حاضر نبودند که روي کله مبارک کم بيافتند.. چون احتمالا مي دونستند که يک روزي اين کله به دردبخور خواهد بود .(تا حالاش که نبوده !چپ چپ هم نگاه نکنيد...)
دستامو گداشته بودم روي کله ام که مبادا طوريش بشه.. من که نمي دونستم موقع زلزله بايد فرار کنم بيرون !! تازه همه خونه خوابيده بودند.. من تنهايي مي دويدم بيرون چيکار مي کردم.. بهتر بود همونجا پيش بقيه بمونم...
مادرم بيدار شدند و فرياد کنان از من خواستند که فرار کنم.....
هنوز زلزله ادامه داشت.. نمي دونم چقدر طول کشيد.. فکر کنم نزديک يک دقيقه اي بود.. البته چند ثانيه کمتر...
حالا فکر نکنيد ۵۰ ثانيه کم هست ها !نه خير - هيچ هم کم نيست.. آره.. اگه پيش دوست دخترون باشين ۵۰ ثانيه که سهله ۵۰ ساعتش هم هيچي نيست اما اگه ۵۰ ثانيه کلتون زير آب باشه مي فهمين که ۵۰ ثانيه يعني چي !
يا اگه ۵۰ ثانيه تحت فشار باشين اونوقت مي فهمين که ۵۰ ثانيه يعني چي !(اين جمله را دوستم گفت. من که نفهميدم منظورش چيه ! شما شايد فهميده باشين. !البته جوري اين جمله را گفت که انگار بارها تجريه کرده - هاهاهاهاهاهاهاها- سوسکش کردم )
خلاصه رفتيم ايوون خونه.. به مامانم مي گفتم: مامان نترس طوري نيست.. هيچي که نشده.. اما دقيقا يادمه دست ها - پاها و دندانهايم مي لرزيدند. (اين تيکه اش يادم نمي ره! ترسي که هر موقع يادش مي افتم باز مي ترسم.)
رفتم داداشهايم را بيدار کنم.. داداش بزرگم را بيدار کردم و براش تعريف کردم که چي شده !اما در نهايت خونسردي به من گفت: لحافو بکش سرتو و بتمرگ !!!!!!!!!!! (مرسي داداش بزرگه...با اين جمله اش حسابي مدلولوده!!! شدم. (يعني -دلداري داده شده -))
از اين يک نا اميد شدم و رفتم سراغ آقا منصور که دو سه سالي از من کوچکتر بودند (فکر کنم الان هم باشند.): منصور . منصور جان - زلزله.. زلزله اومده...
منصور ما هم نامردي نکرد و زد زير گريه !
آحه يکي نيست به من بگه : ديونه برو بخواب ديگه !چرا مردمو ابدخواب مي کني...
با اين دو تا حواب بي ربطي که گرفتم ديگه بي خيال بقيه شدم و رفتم باز ايون خونه...
حيابون شلوغ شده بود و مردم ريخته بودند بيرون و بازار خالي بندي هم داغ داغ
مهدي پسر همسايمون (اهالي محل مهدي را به عنوان داداش فرشته مي شناختن)
مي گفت: من توي اتاق بودم که با اولين تکونهاي زلزله از خواب بيدار شدم و دويدم بيرون. مامانم هم از اون يکي اتاق اومد و دنبال من دويد ! از پله ها که داشتم مي رفتم پايين پاهام گير کرد و داد زدم بابااااااااا .که بابام شيرجه زد و منو مهار کرد.....»
اونجاي آدم خالي بند.. اولا اين أقا ننه اونقدر بچه ننه بود که شبها تو بقل مامانش مي خوابيد. ثانيا پله هم فکر کنم دو سه تا بيشتر نداشتند. (خيلي خيلي ۵-۶-۷ تا بيشتر نيود!!)
ثانيا باباش اگه اين قدر کارش درست بود و بلد بود توي هوا شيرجه بزنه و بچشو نجات بده هرگز براي چرخوندن آنتن تلويزيونشو ن که دست من هم بهش مي رسيد بهش ! چند نفر را استخدام نمي کرد.. (خدا کنه اينجا را نخونن که) کلام پس معرکه ميره !جون باباش قاضي بود و يک بار ديدي که احضاز شدم به يکي از اين شعبه ها... !)
آقا بگذريم...
خلاصه اينکه زلزله اومد و نرفت. . اون شب تا به صبح همش زلزله مي اومد.. ۱۲:۳۰ حدودا زلزله اومده بود و ساعت چهار و نيم صبح بود که منو دايي و پسر عمو محمد و داداش قاسم و منصور و بقيه داشتيم جک مي گفتيم و تخمه مي خورديم و تفريح مي کرديم....
ولي خداييش اون شب هزگز يادم نمي ره.. بابام هم سه روز بعد صحيح و سالم برگشتند در حالي که سه روز تمام با ماشيت گير افتاده بودند.
ما فکر مي کرديم که ايشون ديگه نمي آن. ايشون هم فکر مي کردند که ما ها همه زير أوار مونديم....
به خير گذشت...
اما ياد و خاطره تمام عزيزاني که در رودبار و منجيل و زنجان و خيلي جاهاي ديگه (از جمله لنگرود) از دنيا رفتند به خير باد و و روحشان شاد.
نویسنده: ناصر ساعت
۳/۳۱/۱۳۸۱ ۰۱:۵۱:۰۰ قبلازظهر
لینک